#عشق_در_وقت_اضافه_پارت_116
نارسان با ترس به طرف او راه افتاد و در دل گفت:
-خاک بر سر شدم.
بالای سر او رسید.
رنگ نارسان پرید.
رخ شادان رنگ پریده می شد.
نارسان با احتیاط دست زیر بدن شادان گذاشت و او را بلند کرد.
در را که باز گذاشته بود با پاهایش بیشتر باز کرد.
شادان را روی صندلی خواباند.
در را بست.
در جلو را باز کرد.
با سرعت راه افتاد.
***
دنبال برانکارد می دوید.
romangram.com | @romangram_com