#عشق_در_قلمرو_من_پارت_92
من سه دقیقه از ناتان بزرگ تر بودم و همیشه نسبت بهش یه حس مسئولیت داشتم.
ناتان در حالی که بلند می شد گفت
-اومده بودم واسه ی شام صدات کنم که اشکم رو در اوردی.
لبخندی زدم و در حالی که دستش رو توی دستم می گرفتم گفتم
-بیا بریم داداش کوچولو.
ناتان با حرص گفت
-توهم هی اون سه دقیقه رو بکوبون تو سره من خوب ؟
خندیدم و گفتم
-باشه حتما.
خوبی ما این بود که بی عار بودیم ؛ یعنی چند ثانیه ی قبل برامون مهم نبود.
از پله ها پایین رفتیم و سره میز نشستیم.
romangram.com | @romangram_com