#عشق_چیز_دیگریست__پارت_31

- وای گفتم که خودم میرم بعدا

- بعدنی در کار نیست.شیفتت هم تموم شده دیگه. را بیفت (دست رها رو می کشه و دنبال خودش می بره): رها چرا اینجوری را میای؟ عین آدم بیا. خودتو نکش.ا ...

- (وای باز اومد. اصلا من نمی دونم چرا این سرنگ رو می بینم قلبم تو دهنم میاد.ای خدا خوب اصلا 20 تا آیت الکرسی بابا. اه)

- وا رها چرا چشماتو بستی؟ خوابت میاد؟

- (با دستپاچگی): آره آره. خیلی خسته ام.بذا یه موقع دیگه.بیا بریم خونه.

- (با عصبانیت): خوب خبر من عوض اینکه چشاتو ببندی دو دیقه اون آستینو بزن بالا خون رو بگیرم بریم.(خودش آستین رو میخواد بکشه بالا): وا رها چرا آستینتو چسبیدی. ول کن کارمو بکنم. بازیت گرفته؟

- وای چرا گیر میدی خوب.اصلا نمی خوام آزمایش بدم.تو رو سننه.

- بشین سر جات عین آدم. داری اون رومو بالا میاری.

- (آستین رو از دست رها میکشه بیرون و بالا می زنه): رها چرا چشاتو بستی؟ این چه قیافه ایه؟ چرا میلرزی؟ (بعد ناگهان می ایسته و زل میزنه تو چشای رها و درحالیکه یه لبخند روی لبش میاد): وای نه رها... نگو که از خون دادن می ترسی!!! رها این که ترس نداره. دستتو بده من.

- نه... (با بغض) : من از سرنگ می ترسم.تو رو خدا بی خیال شو

- (با خنده): رها بچه شدی؟ سرنگ که ترس نداره.قول میدم خیلی دردت نیاد. حالا آروم بشین دستتم تکون نده. زودی تموم میشه.

- تو رو خدا یزدان.جون هر کی دوس داری.(دستش رو سعی میکنه بیرون بیاره)

romangram.com | @romangram_com