#عشق_چیز_دیگریست__پارت_15
- خوب البته رها خیلی هم با هم غریبه نیستن. خودت که بهتر میدونی با مامان باباش که دوستای صمیمی هستن، دائم هم که اینور اونور میرفتن.حالا یه چند سال یزدان نبوده ...
- آره اما با مامان باباش. نه با این شازده که تازه 4 روزه بعد فلان سال برگشته ایران.
- وا رها کجا 4 روزه؟ این الان 5 ماهه برگشته. فقط توی ده تا مهمونی خودم دیدمش که البته مامان اینای تو قطعا خیلی بیشتر از اینا دیدنش. ماشالا انقد هر روز خودتو بیشتر تو خونه و بیمارستان حبس می کنی که مامانتم شک دارم ده بار دیده باشی. بعد وقتی بهت می گم افسرده شدی هی بگو باز شروع کردی.
- وای ولم کن عسل. اصلا هر چند وقته برگشته. به من چه. من رفتم مریضامو ببینم.
- باشه عزیزم چرا عصبانی میشی. ولی رهایی خیلی به هم میاین ها. تو هم خوش هیکل، خوش قد و بالا، با این موهای مشکی و چشای سبز و پوست مهتابی خوب چیزی هستی ها. نه یادم باشه برم به این دکتر یزدان بیچاره ام بگم خیلی حواسش رو جمع کنه یهو نرن این دوستان عاشق شما خرش رو بگیرن یه بلایی سرش بیارن. چمدونن این بخت برگشته مجبوری داره تو رو تحمل میکنه.
- عسل تو فقط یک کلمه دیگه حرف بزن تا خودم بیام خفت کنم.
- تسلیم... تسلیم... منو نکش. رضا دق میکنه ها.
- (صدای زنگ موبایل) بله؟
- سلام رها خانوم.حال شما؟ احوالی از ما نمی پرسین. ایشالا خوب هستید؟
- شما؟
- یزدان هستم.
- ا آها دکتر چی بودین نیککار... نیکنام.! چمدونم حالا هرچی. امری داشتید؟
romangram.com | @romangram_com