#عشق_به_شرط_ترس_پارت_52


زن عمو ـ صبح بخیر پسرم بیا ... بیا یه چایی بهت بدم حالت جا بیاد

روی صندلی می شینم زنعمو برام چایی میاره رو میکنم به عمو

ـ عمو جان حالتون خوبه احساس کسالت دیگه نمیکنین

عمو ـ خوبم پسرم یه خورده درد دارم که اون خیلی کم هستش

ـ خیلی وقته سر به شرکت نزدین

عمو ـ امروز که نمیشه اما توی این هفته یه سر می زنم بعدشم من به کار تو ایمان دارم پسرم

تشکری از عمو می کنم به خاطر اعتمادی که بهم داره بعد از صندلی بلند می شم و به سمت اتاقم می رم لباسام و میپوشم عطر همیشگیم و میزنم گوشیم و بر میدارم و یه اس به مهستی میدم که تا یه ربع دیگه اماده باشه سوییچ ماشینم و برمیدارم و می رم بیرون

زنعمو ـ میخوای بری؟

ـ بله دیگه باید برم دیرم میشه

زنعمو ـ وای از دست تو و عموت اونم هر وقت صبح میخواست بره شرکت هی میگفت دیرم شد ... دیرم شد شما که رئیسین چه اشکالی داره دیر برین تازه کلاسش هم بالاتره والا !!!

زنعمو با حالت بامزه ای داشت اینا رو می گفت و بعدم با دستش اداهایی در می اورد خنده ی آرومی کردم بعد از بوسیدن پیشونی زن عمو ازش خدافظی می کنم به سمت ماشینم می رم وقتی زنعمو رو بوسیدم توی چشماش اشک جمع شده بود لابد یاد بچه اش افتاده آهی می کشم
به سمت ویلا به راه می افتم ظبط ماشین و روشن می کنم صدای شهرام شکوهی فضای ماشین و در بر می گیره


تو فصل برگای زرد تو شبهای ساکت و سرد

قصه بودن تـــــو ، هیچ دردی رو دوا نکرد


romangram.com | @romangram_com