#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_98

این کتاب را تقدیم تو کرده ام، اولین و آخرین کتابی است که نوشته ام، غوغا کرده است، شاید هم چون تو در آن حضور داری اینگونه است وگرنه این برگ های کاهی که دو مثقال هم به تو نمی‌ارزند.

کم کم رمق دارد از تن می‌رود جان دل، این سرطان هم درد جدیدی بود میان درد هایم، ولی خوشحالم که توانستم آخرین حرف هایم را به گوش هایت که نه، بلکه به آن دو چشمان سیه ات برسانم، بر پشت سرت بنگر روز هایمان در لابه لای یه مشت کاغذ خاک شده است و تو قرار است نبش قبر کنی تمام آنچه که درونش است را

تقدیم به عزیز رفته ام...

روزبه》



به عقب برگشتم، به دفتری که روی بالش گذاشته شده بود خیره شدم، کتاب رو توی دستم گرفتم با دیدن اسمش قطره اشکم روش ریخت:

" اسفند معشوقه زمستان است "

صفحه اول رو که باز کردم نفس کشیدن رو از یاد بردم، من دلم برای تو تنگ شده و تو...

روی اسم خودم دست کشیدم، از خودم متنفر شدم که اینجور باعث دلشکستی تو شدم لیاقت تو،حق تو،ارزش تو،چیزی فرای تمام این زمین و جهان بود!

چه ساده و راحت از دستت دادم و هرچند که تو از همون اول هم در دست های بی عرضه من نبودی و لیز خوردی و رفتی، مثل تموم کسایی که در زندگیم نقش داشتند و رفتند، توهم رفتی!

اما قول می‌دم رفتنت، شروعی باشه برای دلدادگی آغاز میکنم فصل جدید دلدادگیم رو با اسم تو!

از جام بلند میشم به سمت پنجره میرم نگاهم رو به آسمون می‌دوزم، آبی تر از همیشه است، شاید این همه زلالی بخاطر روح پاک روزبه بود، حیف که ندیدمش.



به پایان رسید این برگ از دفتر اما حکایت همچنان باقیست!


romangram.com | @romangram_com