#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_85

ولی شعله از شدت گریه توان توضیح حالش را نداشت!

امروز را باید ثبت می‌کرد، باید برای کودکش می‌نوشت، کودک هشت ماه عزیزش، قلبش در تلاطم بود، حس یک تعلیق در وجود بود، از جایش برخواست به طرف تختش رفت و با برداشتن در دفتر شروع کرد به نوشتن.

*****



فصل آخر

مادام درحالی که اشکش را پاک می‌کرد دفتر را بست با دیدن من که کنار در اتاقش ایستاده بودم جا خورد، با مکث گفت:

- مهسا، از کی اینجا ایستادی؟

با ناراحتی گفتم:

- از زمانی که شما گریه رو شروع کردی،مادام به من بگو چه خبره، چه رازی داری که من نباید بدونم؟

مادام نگاهش کرد و کمی بعد مصمم گفت:

- مطمئنی؟

سری تکون دادم که گفت:

- فرداشب علی احسان و مادرش رو دعوت کن

با تعجب گفتم :

- چی؟ اونا برای چی؟

مادام با آرامش گفت:

- می‌فهمی


romangram.com | @romangram_com