#اسفند_معشوقه_زمستان_است_پارت_83

با دست سرم رو گرفتم و گفتم :

- اما من چطور برم؟ چطور مادام رو تنها بزارم؟

و آرومتر زمزمه کردم:

- علی احسان!

روزبه کمی سکوت کرد و گفت :

- تصمیم آخر با خودته، تو یک ماه فرصت داری برای فکر کردن و بهتره بهترین تصمیم رو بگیری همیشه من نیستم تا بکشونمت بالا مهسا!

با اشک نگاهش کردم و گفتم :

- تو برای من مثل اون تاجی می‌مونی که باید روی سر یه شاه قرار بگیره تا همه قبولش داشته باشن، تا بتونه کشورش رو مدیریت کنه، یه شاه بدون تاج هیچی نیست، تو تاج سر منی روزبه!

نگاهش جمع شد، لباش رو تر کرد و گفت :

- میمونی باهم شام بخوریم؟

اشکام رو پاک کردم و گفتم :

- همون فلافلی؟

لبخند زد:

- همون فلافلی

" دلتنگی می دانی چیست؟!

غرق شدن در یادت،

فکر به صدایت،


romangram.com | @romangram_com