#اسارت_نگاه_پارت_44
-دقیقا نمیدونم اما شاید چون خیلی آرامش دارید. بچهها آرامشبخشند و شما هم که علاقهمند به کودکان هستید، این خصلتتون ارتباط زیادتون با اونا رو نشون میده.
زیر ل**ب گفت:
-آرامش!
مدت زیادی نگذشت که ماشین متوقف شد.
-چتر داخل ماشین هست. براتون بیارم؟
-نه! من عاشق قدم زدن زیر بارونم!
لبخندی از تحسین زد و به من نزدیک شد. پارک بزرگی بود و مطمئنا در فصل بهار، تمام درختانش پر از برگ و شکوفه خواهند بود. با اینکه از درختان بلند با تنههای باریک تیره رنگ، چیزی جز شاخههای لختیده از برگ باقی نمانده بود، فضای زیبا و دلپذیری بود. با کمی فاصله از من شروع به قدم زدن در کنارم کرد. از اینکه تا اینحد حرمتها را رعایت میکرد، فکر و احساسم لبریز از اعتماد شدند.
-خب شما بچهها رو دوست ندارید؟
-مگه میشه دوست نداشته باشم؟ عاشق خودشون و دنیای ساده و قشنگشونم!
-پس چرا پوست؟!
چهرهاش از نفرت، کمی جمع شد.
-بدتون میاد؟!
-امراض پوستی نفرتانگیزند! چطوری دیدنشون رو تحمل میکنید؟!
-منم از کک و مک و جوش متنفرم، اما باهاشون زندگی میکنم.
دستم را روی صورتم گذاشتم و نفسی پرحرص کشیدم.
-اونقدرا هم مهم نیستند!
-خیلی هم مهمند! موقع مهمونی رفتنم، بعد از موهام بزرگترین معضل ذهنیاند!
romangram.com | @romangram_com