#انسانم_آرزوست_پارت_89


سری تکون میدم و بی حوصله میگم:

_دیروز کمی گلو درد داشتم ولی الان...الان کاملا خوبم!

دکتر سری تکون میده و میگه:

_خوبه!

سپس با کمی مکث و نگاهی گذرا به منو باروو،به هردومون پشت میکنه و رو به یوسفی میگه:

_به هردوشون بگوهمین الان بیان مطب جدیدم!

با وحشت به باروو نگاه میکنم...قلبم داره از حرکت می ایسته!جریان چیه؟نکنه به من و باروو شک کرده و...یعنی...ای وای!!!نکنه...!؟

از فکری به سرم زده از خجالت و ترس اب میشم....به باروو نگاهی میکنم و با نگرانی سری تکون میدم.... با اخم های توی هم شونه ای بالا میندازه و با دست اشاره میکنه که یعنی بریم!

یوسفی میگه:

_راه بیفتین!شنیدین که دکتر چی گفت؟

اخم هامو میکشم توی همو پشت سر دکتر میرم به مطب جدیدش...

صدای دکتر مثل پتک توی سرم کوبیده میشه:

_خوشبختانه شما بیمار نیستید خانم زارعی!!تماس شما با اون دو تا بچه شدیدا منو نگران کرده بود!!

_منظورتون چیه؟اون دوتا بچه...اونا....

یوسفی اخم میکنه و با حرص میگه:

romangram.com | @romangram_com