#الهه_شرقی_پارت_40

اختر خانم به زحمت خنده اي كرد و پاسخ داد:

- بيخود مي كني. تو بايد بري و با يه دنيا افتخار برگردي.

كيميا نزديك مادر آمد و با خنده اي گفت:

- به شرط اين كه شما اينقدر بي تابي نكني.

اختر خانم به سختي بغضش را فرو خورد و گفت:

- من و بي تابي؟ حرفا مي زني كيميا ها؟ خانم مهندس! من كه گفتم كلي به رفتن تو اميد بستم، پس ديگه از اين حرفا نزن. اين فكرها رو هم دور بريز.

كيميا لحظه اي به چشمان مادر خيره شد و با خود انديشيد،(( چشمان همه ي مادرها وقتي دروغ ميگويند اين حالت را به خود مي گيرد.))


romangram.com | @romangram_com