#الهه_شرقی_پارت_37

كيميا چند لحظه اي به مادر خيره ماند و بعد آهسته زمزمه كرد:

- مطمئن باشيد مادر. قول مي دم شما رو به آرزوتون برسونم و سر بلندتون كنم.

مادر باز دستي به موهاي دخترش كشيد و گفت:

- من به تو اطمينان دارم عزيزم، ولي تو هم بايد من و پدرت رو ببخشي. ما ندونسته و ناخواسته زندگي تو رو سياه كرديم. باور كن دخترم كه هيچ كدوم از ما نمي خواستيم كه اين اتفاق پيش بياد و حالا كه داري از اينجا مي ري دلم مي خواد يه زندگي تازه شروع كني. بدون عذاب و بدون ناراحتي چيزهايي كه اينجا داشتي و از دست دادي... تو كه ما رو مي بخشي نه؟

كيميا به نشانه ي تأييد سر تكان داد و مادر دوباره گفت:

- آفرين عزيز دلم. اينم يادت باشه كه پدرت به هر حال يه پدره، هر چند كه در مورد زندگي تو مرتكب اشتباه بزرگي شد و شايد براي همينم هست كه اين بار در مقابلت سكوت كرده تا اون كاري رو كه به نظرت درست مياد انجام بدي. رفتن تو براي من و پدرت آسون نيست. ما آرزو داشتيم تو اينجا در نزديكي ما زندگي كني و ما شادي در آغوش كشيدن نوه هامون رو حتي براي يك بار هم كه شده تو زندگي احساس كنيم، ولي ظاهراً سرنوشت خوابهاي ديگه اي براي ما ديده. ما هم قصد كرديم تسليم اون چيزي بشيم كه پيش مياد. دختر قشنگم! دعاي خير من و پدرت هميشه با توئه و همين براي موفقيت تو كافيه، فقط سعي كن عاقل باشي و خودت رو خيلي غذاب ندي. مطمئن باش كه ما همه تو رو دوست داري، خيلي بيشتر از هميشه. ما به روح بزرگ تو و قدرت تحملت افتخار مي كنيم. حتي كاوه هم در مورد تو همين نظر رو داره. تو پيروز اين ميدون هستي، من بهت قول ميدم.

كيميا ناباورانه به مادر نگاه كرد ولي داش نيامد با او مخالفت كند. لبخندي زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com