#احساس_من_پارت_92
رسول ماشین رو گوشه ای از خیابون متوقف کرد ،انا درو باز کرد :
- واقعا برات متاسفم اقای پزشک جراح مغز و اعصاب ....غزال خداحافظ.
تا پاشو بیرون گذاشت رسول پاشو روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد. با عصبانیت سرش فریاد زدم:
- تو خجالت نمی کشی با دختر مردم اینطوری برخورد می کنی؟ اصلا تو به چه حقی اینجوری باهاش حرف زدی ؟لعنتی مگه خودت کم اذیتش کردی؟ دِ آخه انصافت کجا رفته !
فریاد زد:
- تو دیگه نمی خواد از انصاف حرف بزنی .خودت یادت رفته چجوری آرسان بدبختو له کردی؟ یادت رفته به خاطرت چه زجری کشید ؟یادت رفته وقتی داشت برات له له می زد جنابعالی با آقا آرتین که یه روز مثل آشغال از زندگیش بیرونت انداخت ،خوش بودی ؟اصلا می دونی همتون عین همید، فقط ادعا می کنید وفادارید. انگ هرچی بی وفاییه تو دنیا به ما می زنید ولی خودتون پاش برسه از همه بی وفا ترید .آب نیست وگرنه همتون شناگر ماهری هستید ....
-بس کن دیگه...نگهدار.
وسط خیابون پاشو رو ترمز گذاشت .صدای بوق ماشین های پشت سرمون داشت کَرم می کرد. از ماشین بیرون پرید به سرعت از خیابون رد شد. خودمو به صندلی راننده رسوندم و ماشینو به حرکت درآوردم . ماشینو گوشه خیابون پارک کردم و سرمو روی فرمون گذاشتم تا کمی التهاب درونیم کم شه. بعد از چند دقیقه به طرف کارخونه روندم . ماشینو تو محوطه بیرونی کارخونه پارک کردم و رفتم داخل . دفتر مثل همیشه دفتر شلوغ و پر سر و صدا بود . خیلی آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتم داخل اتاقم . نگاهی به فضای اتاقم انداختم دور تا دورش کتاب چیده بودم. بیشتر شبیه کتابخونه بود تا یه دفتر کار . به طرف یکی از قفسه ها رفتم و بی حوصله یکی از کتاب ها رو برداشتم . با صدای باز شدن در به عقب برگشتم مثل هیشه آروم ،محکم و یه تبسم کوچیک روی لبش :
آرسان: روز به خیر.
- روز شما هم به خیر.
اومد و کنارم ایستاد مثل همیشه دستاشو تو جیب شلوارش کرد :
- تا دیشب فکر می کردم می خوای به هر قیمتی که شده کارخونه رو برای خودت نگه داری ولی مثل اینکه اشتباه می کردم همچینم عاشق این کارخونه نیستی !
کتابو بستم:
- هستم، خیلی زیاد چون تو این چند سال از جون و دل مایه گذاشتم ولی نمی تونستم با تو کنار بیام .
سرشو کنار گوشم آورد و آروم گفت :
- ترسیدی نه؟؟؟؟
سرمو کنار کشیدم :
romangram.com | @romangram_com