#احساس_من_معلول_نیست_پارت_92


-متاسفانه فکر کنم همینطوره !

بعد نگاهی به ساعت کرد و گفت :

-منو می بخشین . باید برم سر کلاس.

پیروز دقیقاً تا وقتی که هنگامه موسسه رو ترک کرد ، فقط و فقط به هنگامه و طرز فکر فوق منطقیش نگاه می کرد . از پنجره ی موسسه دید که نویدی سوار ماشین هنگامه شد و همونجا توی ماشین ،باهم مشغول صحبت شدن . نمی دونست چرا دیگه احساس خطر نمی کرد . شاید برخورد عالی هنگامه با این قضیه باعث شده بود پیروز اطمینان داشته باشه که نویدی دست از پا دراز تر از اون ماشین پیاده خواهد شد . نیم ساعتی تو ماشین بودن و پیروز تمام اون نیم ساعت رو پشت پنجره منتظر پیاده شدن نویدی بود . وقتی نویدی با شونه های خم از ماشین هنگامه پایین اومد . لبخندی صورت جدی و غرق در فکر پیروز رو پر کرد . موسسه خالی شده بود . آبدارچی وارد اتاق شد و گفت :

-آقای دکتر اجازه مرخصی می دین ؟

پیروز برگشت سمتش و گفت :

-بله بفرمایید . خسته نباشین . موقع رفتن در رو ببندید لطفاً.

سکوت موسسه بود و افکار فریاد گونه ی پیروز . یاد پیشنهاد پدر و مادرش افتاد و رفتار بچه گانه ی خودش !

چرا فکر می کرد دختری مثل هنگامه از خداشه با پیروز ازدواج کنه ! مطمئناً خواستگارهایی مثل نویدی و همون همسایه شون یا خیلی های دیگه با شرایط خیلی بهتر از پیروز تو زندگی هنگامه بودن و اون کاملاً منطقی اونا رو رد می کرد . چقدر از طرز فکر مزخرف خودش حالش بهم خورد . چقدر بی اعتنایی می کرد به هنگامه که یعنی دست و پاتو جمع کن و حالا می دید این هنگامه ست که به ملت می گه دست و پاتون رو جمع کنید . یاد گوشت تلخی های خودش که می افتاد ، از خجالت آب می شد . چقدر به محبتهای دایی و زن داییش با دیده ی شک نگاه کرده بود که لابد واسه اونِ یه لاقبا دندون تیز کردن و از خداشون بیاد دخترِ خوب وخانومشون رو بگیره . غافل از اینکه راضی کردن هنگامه برای ازدواج از دخترای سالم سختتره ! هنگامه به خاطر این مشکل شک داره که ممکنه طرف مشکلی داشته باشه که بخواد با نقص عضو ظاهری هنگامه هم پوشانیش کنه . هنگامه با احتیاط تر از یه دختر عادی به خواستگاراش نگاه می کنه و این یعنی یه سد بزرگ .

سیگاری از تو پاکت در آورد و گذاشت گوشه لبش و آتیشش زد . پوکی به سیگار زد و چشم دوخت به مردم و ماشینهایی که به سرعت حرکت می کردن. دیگه داشت به این نتیجه می رسید که هنگامه واقعاً ارزش جنگیدن رو داره ! دختری پاک و متکی به نفس ، باهوش و خانواده دار و البته جذاب .

اما این وسط یه مشکل وجود داشت . مونا !!!

هنگامه حالا به هر طریق جریان مونا رو فهمیده بود. هنگامه ای که به پاکی طرف مقابلش اینقدر اهمیت می داد . می تونست پیروز رو با این سابقه ی درخشان بپذیره ؟ اصلاً چقدر از مونا و علاقه پیروز بهش خبر داشت ؟ هنگامه به اینکه مردی شیطنتهاشو بکنه و بعد بیاد یه دختر تر و تمیز رو انتخاب کنه حساس بود و اینو می شد از رد کردن دو خواستگار اخیری که پیروز شاهدش بود ، به خوبی فهمید . پیروز اهل شیطنت نبود و مونا اولین و آخرین دختری بود باهاش ارتباط داشت و واقعاً از ارتباطش هم قصد ازدواج داشت ولی به هر حال هنگامه اینو فهمیده بود و ممکن بود همین قضیه رو بچسبه و اونو تعمیم بده به کل زندگی پیروز !

سیگارش تموم شده بود . خاموشش کرد و تهش رو از پنجره پرت کرد بیرون و وسایلش رو جمع و جور کرد و از موسسه خارج شد.

*****

پنج شب بود و پیروز خونه شون دعوت بود . دلش یه جوری بود .نمی دونست چرا ...البته می دونستا ولی به روی خودش نمی اورد. دوست داشت پیروز شب رو اونجا بمونه . اگه می موند ، حتماً ساعت کوک می کرد که به نماز صبح پیروز برسه.

موقع شام پیروز رو به هنگامه گفت :

-از نویدی چه خبر ؟

هنگامه متعجب نگاش کرد و گفت :

-خبر خاصی ندارم ! چطور ؟

پیروز لبخند شیطونی زد و گفت :

-منظورم جریان خواستگاریشه !

فریبا و محسن هر دو متعجب چشم دوختن به هنگامه .

romangram.com | @romangram_com