#احساس_من_معلول_نیست_پارت_89


وچقدر مهشید از این بابت خوشحال بود .رضا اصلاً ادم مرتبی نبود .

غذا رو که اوردن ، نریمان مهشید رو دعوت کرد تا تو بیاد تو آشپزخونه ! مهشید زیر پالتو تونیک پوشیده بود . شالش رو گذاشت بمونه ولی پالتوش رو درآورد .نریمان برای هر دوشون برگ سفارش داده بود . مهشید قبلاً تو ماشین گفته بود که کباب برگ دوست داره .

بعد از غذا مهشید خواست کمک کنه که نریمان گفت :

-این میز همینطور می مونه . ما کلی کار واجب تر از شستن این ظرفا داریم .

هر رو رفتن تو پذیرایی. نریمان رفت تو اتاق و با دو ورق کاغذ و دو تا خودکار برگشت.

یکیش رو داد دست مهشید و گفت :

-سوالات رو مطرح می کنیم و هر دو بهش تو کاغذامون جواب می دیم . موقع رفتن کاغذهای همدیگه رو می گیریم و جوابامون رو می خونیم . امیدوارم نقاط اشتراک زیادی تو این برگه ها پیدا بشه !

قبل از اینکه نریمان حرفی بزنه ، مهشید گفت :

-چقدر فریال رو می شناسید ؟

-نریمان موند چی بگه ! بگه ازم خوشش می یاد و خوب می شناسمش که اون موقع مهشید حتماً می ذاره می ره . دروغ بگه ؟ همین اول کار ؟عمرا !

برای همین گفت :

-خوب می شناسمشون . از دانشجوهای خوب من هستن . هم لیسانس و هم فوق لیسانس .

مهشید گفت :

-حتماً خیلی فرق کرده ! من خیلی وقته ندیدمش !

نریمان خندید و گفت :

-به عکس خودتون نگاه کنید برادرزادتون رو می بینید . خیلی به شما شبیه .

مهشید خندید و گفت :

-شما می پرسین یا من ؟

نریمان با لبخند گفت :

-اینبار شما بپرسین.

******

دو روز از جریان نویدی می گذشت و هنگامه تو این دو روز تو موسسه کلاس نداشت ولی امروز عصر چهار تا هشت کلاس داشت و همین پیروز رو نگران می کرد . اینبار چه بهانه ای می تراشید ؟ اون قدر خود درگیری پیدا کرده بود که حالش از خودش و افکار متضادش به هم می خورد. سختش بود اعتراف کنه که احساسی به هنگامه پیدا کرده . مدام در جنگ بود . از طرفی از خودش بعید می دونست به کسی که به عقیده ی خودش کامل نیست دل بسته و حالا داره جلز و ولز می کنه مبادا کسی نزدیکش بشه . هر چند هنوز هم از این دلبستگی مطمئن نبود. مطمئن نبود که این احساس بر چه پایه ای داره تو دلش شکل می گیره ! اما اینو خوب می دونست تحمل نزدیک شدن یه پشه ی مذکر رو هم به هنگامه نداره !

romangram.com | @romangram_com