#احساس_من_معلول_نیست_پارت_76


-خوشبختم !

نریمان لبهاشو تر کرد و گفت :

-نریمان زاهدیان هستم و از آشناییون خوشبختم .

نریمان در حالی که تو دلش به شانس گند خودش بد و بیراه می گفت ، رو به مهشید با تردید گفت:

-شما احیاناً خواهری به اسم فریال ندارین ؟

هنگامه با تعجب به نریمان نگاه کرد . فکر نمی کرد اینا اشنا دربیان .

مهشید وحشت زده نگاهی به هنگامه کرد و رو به نریمان گفت :

-فریال برادر زاده ی منه ! شما می شناسیدشون ؟

نریمان که از خواهر نبودن فریال و مهشید یه مقدار اروم تر شده بود گفت :

-ایشون دانشجوی من هستن . شباهت بی اندازه ی شما و همینطور فامیلی مشترک ، این امر رو تو ذهنم مشبه کرده بود که لابد خواهرین . آخه بدجور به هم شبیه هستین .

و تو دلش گفت اینم از شانس گند توه نریمان خان که دختری که شاید مناسبت باشه ، عمه ی عاشقت از اب درمی یاد .

هنگامه که خیالش یه مقدار راحت شده بود ، گفت :

-من باید برم به بقیه ی مهمونام سر بزنم . لطفاً از خودتون پذیرایی کنید .

پیروز دمغ گوشه ای از پذیرایی ایستاده بود . وقتی هنگامه از کنارش رد می شد گفت :

-می خوای چیکار کنی دختر دایی ؟

هنگامه متعجب برگشت سمت پیروز و گفت :

-در چه موردی ؟

پیروز با اشاره به مهشید و زاهدیان که باهم مشغول گفتگو بودن ، گفت :

-در مورد اون دوتا ! نگو که اتفاقی خواستی اشناشون کنی ! زاهدیان بهت سپرده که براش زن پیدا کنی ؟

هنگامه اخمی کرد و گفت :

-پــــیروز؟ این چه حرفیه ؟

این اولین بار بود که هنگامه به جای لفظ پسر عمه ، اسم پیروز رو صدا می کرد .

romangram.com | @romangram_com