#احساس_من_معلول_نیست_پارت_75


بعد از همونجا گفت :

-خوش آمدین دکتر!

پیروز برگشت عقب و با دیدن زاهدیان کم مونده بود از تعجب شاخ دربیاره !

یه مقدار به علاقه ی زاهدیان به هنگامه شک کرده بود ولی اینکه هنگامه هم اونو بخواد و برای همین دعوتش کرده باشه به جمع کاملاً خصوصی و دوستانه ، انگار ته دلش رو قلقلک می داد .

هر کس دیگه ای بود پیروز محلش نمی داد . ولی زاهدیان مدیر گروه عمران بود و پیروز بایستی بهش احترام می ذاشت و خوش آمد گویی می کرد .

ناخودآگاه یه جور مالکانه کنار هنگامه ایستاد و با زاهدیان دست داد و کاملاً رسمی خوش آمد گفت :

نریمان رو به هنگامه گفت :

-به خاطر پیر شدنتون تسلیت می گم !

هنگامه ملیح خندید و گفت :

-ممنون به خاطر اینکه تشریف آوردین .

پیروز که از صمیمیت ظاهری نریمان و هنگامه اصلاً راضی نبود ، دست گذاشت پشت نریمان و اون به سمت میز دسر هدایت کرد و گفت :

-از خودتون پذیرایی کنید دکتر !

اما هنگامه نذاشت پیروز نریمان رو ببره و رو به زاهدیان گفت:

-یه نفر اینجاست که من خیلی دوست دارم شما رو باهاش آشنا کنم !

نریمان لبخندی زد و گفت :

-باعث افتخاره .

پیروز اصلاً نمی فهمید چه مرگشه . نریمان و هنگامه رو بی صدا ترک کرد و هنگامه هم اصلاً متوجه نشد که پیروز کنارشون نیست .

هنگامه نریمان رو به سمت مهشید که به خاطر تازه وارد بودن احساس غریبی می کرد و یه گوشه بشقاب به دست نشسته بود هدایت کرد و وقتی مهشید رو متوجه خودشون دید ، لبخندی زد و رو به نریمان گفت :

-ایشون دوست خیلی خوب من ، خانم مهشید زند هستن .

مهشید پیش پای نریمان بلند شد و نریمان زل زد به دختری بی نهایت اشنا با فامیلی اشناتر .

نریمان جوری مسخ مهشید شده که هنگامه با سرفه ای مصلحتی اونو به خودش آورد .

مهشید با صدایی به غایت آشنا گفت :

romangram.com | @romangram_com