#احساس_من_معلول_نیست_پارت_61
با جیغ مونا یه مقدار گوشی رو از گوشش با فاصله نگه داشت .
-چــــی؟ چرا مریض بودی ؟ این همه وقت ؟ چی شده بود ؟
پیروز خونسرد گفت :
-خونریزی معده داشتم . گوشیم هم دست خودم نبود . تو خوبی؟
صدای مونا نازدار شد.
-خوب نیستم پیروز! بعد از رفتن تواز خونمون و جواب ندادن هات داغونم !
پوزخندی روی لب پیروز نقش بست ! اره جون خودت ! لابد گوشه عزلت گزیدی و عابد شدی ! هه!
پیروز گفت :
-الان بهترم و حسابی دلتنگ . جمعه ی این هفته می یام تبریز که ببینمت !
مونا گفت :
-اما... اما بابام !
پیروز گفت :
-من با یه جواب رد پا پس نمی کشم ! راضیش می کنم بلاخره ! الان دیدنت مهمه ! باید ببینمت . دارم از دلتنگی هلاک می شم !
صدای ظریف مونا دیگه به نظرش گوش نواز نبود . گوش خراش بود .
-وای ممنون عشقم که به خاطر من جلوی بابام می ایستی ! باشه حتماً می یام می بینمت .
پیروز گفت :
-مادرم پیشمه !ممکنه نتونم به تلفنات جواب بدم . از الان قرار می ذاریم که دیگه زنگ نزیم ! جمعه – ائل گلی – ساعت یازده صبح.
مونا گفت :
-باشه ، خوبه ! پس تا جمعه !
هنوز یه نخ ازپاکت سیگارش مونده بود . تا بخواد تصمیم بگیره که زنگ بزنه یا نه ، پاکت روتموم کرده بود و فقط همین یه نخ مونده بود . آتیشش زد و تو تاریکی خونه زل زد به قرمزی اون . هنوز دقیق نمی دونست می خواد چیکار کنه ولی مطمئن بود که باید مونا رو از نزدیک ببینه و علت این کارش رو بپرسه. مطمئناً اگه پشت تلفن اینکارو می کرد جواب درستی دریافت نمی کرد .
*****
این هفته تصمیم گرفته بود که هر طور شده یه کم حس کنجکاویش رو آزاد بذاره تا یه چیزایی راجع به زندگی مهشید و افکار و عقایدش دستش بیاد . تنها راه نفوذ به اون زن رو هم همون تابلوی به قول پیروز مخوف می دونست .
romangram.com | @romangram_com