#احساس_من_معلول_نیست_پارت_34


هنگامه با لبخند سرش رو انداخت پایین . استاد دانشگاه بود ، درست ! می تونست برای صد نفر صحبت کنه و یه کلمه رو جابه جا نگه درست ! می تونست برای بهترین مجله های بین المللی یه مقاله ی استخون دار بفرسته که اونا چاپش کنن ، درست ! اما اونم یه دختر ایرانی بود ! با همون خجالتها و با همون حجب و حیا ! صحبت ازدواج و پای یه مرد که به میون می اومد ، همون اندازه ، خجالت می کشید و لب می گزید .

نریمان به آرومی گفت :

-من یه سوال خیلی مهم از شما دارم ! یعنی خیلی خیلی مهمه برام ! البته هنوز نمی دونم چطور باید کلمات رو کنار هم بچینم که منظورم رو متوجه بشین . ولی جواب شما خیلی تعیین کننده هستش !

هنگامه با جدیدت به صورت نریمان نگاه کرد ! چی می تونست اینقدر حیاتی و مهم باشه ؟

نرمیان آب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت :

می تونم بپرسم شما با این مشکلتون چطور کنار اومدین ؟ دختر باهوش و با استعدادی مثل شما که اینقدر تو زمینه های مختلف تواناست ، چطور با نگاه ناشیانه و ناآگاه عوام به مشکلش ، تونسته کنار بیاد ؟ منظورم فشارهای روحی ایه که مطمئناً روتون بوده ! چطور با وجود اونا اینهمه به خودباوری رسیدین ؟

هنگامه با اینکه از این سوال حسابی جا خورده بود ، یه مقدار سعی کرد از بهتش کم کنه و با یه نفس عمیق ،گفت :

-هر چند هنوز نمی دونم علت این سوالتون چی می تونه باشه ، ولی باید در جواب خدمتتون عرض کنم که من تو خونواده ای بزرگ شدم که حواسشون همیشه بهم بوده!

و نریمان تو دلش گفت ، برعکش خونواده ی من !

-همیشه سعی کردن که بهم این موضوع رو کاملاً تفهیم کنن که اینکه من از نظر جسمی معلولیت دارم ، دلیل نمی شه که از زندگی عقب بمونم .منم چون شکر خدا ، از نظر هوشی بی بهره نبودم ، تو هر زمینه ای که دوست داشتم ، تونستم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم و این موفقیتهای خرده ، ریزه ، تونستن اعتماد به نفسی به من القا کنن که بتونم با این نقصان مقابله کنم!

-مردم همیشه با دید خودشون به مسئله نگاه می کنن! البته نه تنها در مورد من ، بلکه در مورد همه چی همیشه اینطوره ! من خیلی اهمیت نمی دم ! نه اینکه دور خودم دیوار کشیده باشما ! نه ! ولی سعی می کنم با بینشی فراتر از دیدگاه یه آدم عوام به داشته هایی نگاه کنم که خیلی ها ندارن ! من یه خانواده ی با محبت و فوق العاده دارم ! بهره ی هوشی ای که منو از خیلی ها جلوتر برده ! سلامت روحی و... مهمتر از همه یه خدایی که خیلی به خودم نزدیک حسش می کنم ! من خدایی دارم که خیلی ها ندارنش !

-شاید به نظرتون خنده دار باشه ! ولی من معتقدم باید اونو اینجا ، درست تو اعماق قلبت حس کنی که بفهمی داریش ! و من مطمئنم که دارمش ! اینو مرهون خانواده ام هستم که یادم دادن که از اون چیزی که دارم خیلی راضی باشم ! در واقع روش مقابله ی من با بعضی نگاههای تحقیر آمیز ، حس خدا تو قلبم بوده ! اونقدری این حس عمیق و قشنگه که نمی ذاره هیچ حرف نامربوط ، هیچ نگاه تحقیر کننده و هیچ طرز فکر بی بنیانی ، اذیتم کنه ! من همه ی آدما رو دوست دارم ! من با اینکه تحقیر شدم ، اما هیچ وقت کسی رو آزار ندادم .

هنگامه حرف می زد ، از روح بزرگش می گفت و نریمان می شکست . نریمان هر لحظه خودش رو از هنگامه دورتر و دورتر می دید ! هنگامه از دوست داشتن آدمها می گفت . از تحقیر نکردنشون ! از اذیت نکردنشون و نریمان هر لحظه به خاطر دور شدن از این انسان کامل ، بیشتر وحشت می کرد . داشت تو دلش اعتراف می کرد که تو یه دختر کاملی ! تو با وجود معلولیت جسمی خیلی از من کاملتری !

گارسون با دیس غذا سر رسید و نطق زیبای هنگامه ناقص موند . همون بهتر که ناقص موند . چون نریمان جوابش رو گرفته بود ! نرمیان فهمیده بود که هنگامه هیچ گرایش سادیسمی ای نداره ! دکتر بهش گفته بود که یه جورایی ازش بپرس که چطور با تحقیر دیگران کنار اومده ! بپرس تا شاید بتونی از جواباش به روحش نفوذ کنی ! هنگامه سادیسم نداشت که بتونه نریمان رو تحمل کنه ! تحقیر شدنها و دید منفی مردم ، عقده اییش نکرده بود که اذیت شدنهای مردم دلش خنک بشه ! اون روحاً سالم بود و نریمان بیمار !

لعنت به ستار ! لعنت به پسر باغبون از خدا بی خبرش ! لعنت به کودکی پر از اشتباهش و لعنت به بزرگتر هایی که نفهمیدن داره ب*غ*ل گوششون ، چی سر بچه هاشون می یاد ! لعنت به هر چی آدم به ظاهر سالمه ! به خودش ! لعنت به خودش که لیاقت نداره ! داشتن هنگامه لیاقت می خواست و نریمان مطمئن شده بود که صاحب این لیاقت نیست!

کلی حرف زدن ! از این در و اون در ! از دانشگاه ، شیطنت دانشجو ها و بعضی اصول و مقرراتی که با بعضی هاشون مشکل داشتن و بعضی هاشون رو تایید می کردن ولی دیگه صحبت شخصی نکردن . یعنی نریمان ظرفیتش رو نداشت از خوبی های هنگامه بیشتر بدونه . خیلی از این دختر خوشش اومده بود ولی بی وجدانی بود اگه اونو می خواست . مشکل نریمان مثل نرمین لایت نبود . نریمان بندو دوست داشت . می تونست یه مرد پرحرارت باشه ولی درصورتی که همه چی اونطور پیش میرفت که خودش می خواست . بدون فراهم شدن شرایط ، نریمان به حس سبکبالی بعد از یه رابطه دست پیدا نمی کرد . چطور می تونست از دختری که هیچ گرایش سادیسمی نداره بخواد که به تخت خواب ببندتش؟ چطور می تونست از همسرش که زن عادی بود ، بخواد که موقع رابطه بهش فحش بده ؟ که بزنتش ؟ چطور می تونست ازش بخواد دیوانه وار گازش بگیره ؟ اگه خودش رو کنترل می کرد و اینا رو نمی خواست ، چطور می تونست یه رابطه ی کامل رو تجربه ؟ چند بار می تونست پنهون کنه که چی می خواد و چرا رابطه شون کامل نیست ؟ واقعاً چند بار می شد ؟ چند دفعه به جای گازهای درآورد ، می تونست ب*و*سه های نرم و حسهای آروم زنانه رو تحمل کنه و نگه که چی می خواد ؟

هنگامه حیف بود ! این رابطه سر و ته نداشت ! عاقبت نداشت ! نریمان نمی تونست اینقدر بی وجدان باشه !

یازده و نیم بود که بعد از رسوندن هنگامه به خونه شون ، کنار یه پارک کوچیک محلی نگه داشت و کنار جدول نشست . نه سیگاری بود ! نه اهل م*ش*ر*و*ب و کوفت و زهر مارهای مزخرف دیگه !

آدم مذهبی ای نبود ! ولی انسان شریفی بود .دلش بازی با احساسات یه دختر رو نمی خواست ! می خواست همین اول کار به هنگامه بگه چیا در انتظارشه . اما نمی تونست . چطور به دختری که نمی شناستش راجع به دردی به این بزرگی حرف می زد . اصلاً روش می شد؟ اگر هم نمی گفت و می ذاشت برای وقتی که یه کم رابطشون بهتر بشه ، امکان داشت هم خودش و هم هنگامه وابسته ی این ارتباط بشن و جدا شدن مشکل تر بشه ! کاش وقتی همراه نرمین توسط پسرباغبونشون اذیت می شد ، کسی می فهمید ! کاش مادرش می فهمید و بدنشون رو داغ می کرد ! کاش مادرش می فهمید و اونو بیرون می کرد . کاش فقط به نمرات کارنامه اش توجه نمی کرد ! کاش می فهمید تو حیاط خلوت چی داره سر روان بچه هاش می یاد . کاش به جای اون مورچه هایی که لگد می کردن یا به جای سر اون گنجشکایی که سر می بریدن و بعد به تاوان اون خطا ، باید....

افکارش رو پس زد . ستار بد کرده بود . باید تقاص پس می داد. نریمان چند سالی بود که دنبالش می گشت و صددرصد پیداش می کرد و حتماً مجازاتش می کرد . حتماً!!!

یه کم رو سنگ فرشهای شکسته ی پارک قدم زد و به خودش و هنگامه و وجدانی که وسط نشسته بود و نظاره می کرد ، فکر کرد!!! حقش نبود زنی مثل هنگامه داشته باشه ؟ حقش نبود بعد از اینهمه تنهایی ، یه شونه واسه درداش و التیامشون داشته باشه ؟ چرا زندگی اینقدر بی رحم بود . ولی این وسط اون دختر هم حق داشت یه مرد داشته ! یه مـــــــرد!!!

روی یه صندلی نشست و سرش رو داد عقب ! یاد پیروز افتاد ! پیروز یه خطر بود ! اما خودش چی ؟ خطر واقعی واسه هنگامه کدومشون بود ؟ پیروزی که یه مرد سالم بود ؟ یا خودش که بیمار بود ؟

romangram.com | @romangram_com