#احساس_من_معلول_نیست_پارت_33


*****

بعد از کلاسش تو اتاق اساتید نشسته بود که اس ام اسی اومد . گوشیش رو از تو کیفش درآورد . پیامک از نریمان بود .

-خانم دکتر امروز وقت دارین با هم یه گپی بزنیم ؟

به خاطر نغمه و آموزشگاه یه کم سردرگم بود . بعد از چهار عصر بیکار بود ولی تصمیم داشت بره کلید رو از نغمه بگیره و آموزشگاه رو باز کنه که حداقل کلاسهای بعد از ظهر تشکیل بشن. بنابراین نوشت :

-تا هشت آموزشگاه زبان هستم . بعدش مشکلی نیست .

نریمان سریع براش فرستاد :

-خیلی عالیه . من هشت دم در موسسه هستم . فقط لطفاً آدرسش رو برام بفرستین .

یه جورایی شوری تو دلش به پا بود . از این مرد مبادی آداب خوشش اومده بود . البته کلی باید سبک ، سنگینش می کرد . ولی در کل نظرش مساعد بود .

تا ساعت چهار که کلاساش تموم شدن ، مدام فکرش پی نریمان بود . یه جواریی حس خوبی داشت . یه حس خوب خواسته شدن . اونم توسط مردی که حداقل به ظاهر همه چی تموم بود . قبلاً هم خواستگار داشت و شاید بارها کم و بیش این حس رو تجربه کرده بود . ولی نریمان یه مقدار فرق می کرد . نریمان خیلی به هنگامه می اومد .

قبل از تموم شدن کلاس ، با نغمه هماهنگ کرده بود . نغمه کلید اتاقش رو با پیک برای هنگامه فرستاده بود . کلید موسسه هم دست مش رجب بود . خودش از ساعت سه بازش کرده بود . بنابراین وقتی که رسید دم در موسسه ، دید این پیرمرد مهربون ، خودش یه پا مدیره و با وجود نبودن نغمه ، همه چی مرتب به نظر می رسید .

تا ساعت هشت شب تو جایگاه نغمه نشست و به کارهایی که ازشون سر در می آورد رسیدگی کرد . بعضی موارد رو هم نمی دونست باید چیکار کنه رو یادداشت کرد که یه جا از نغمه بپرسه . ولی همه ی کارها رو پا در هوا انجام می داد . چند تا سوال هم حاضر کرده بود که از نریمان بپرسه . هشتاد درصد تمرکزش رو دیدارش با نریمان بود و اصلاً نمی تونست این کشش رو کنترل کنه ! دوست داشت در مورد این آدم بیشتر بدونه !

نگاهی تو آینه ی دستشویی موسسه به خودش انداخت و وقتی از معقول بودن ظاهرش مطمئن شد ، راه افتاد . موسسه رو مثل نغمه دست مش رجب سپرد و از پله ها رفت پایین .

نریمان جلوی در بود . هنگامه رو که دید ، مودب از ماشین پیاده شد و سلام کرد . هنگامه یه کم با یه چاشنی خجالت جوابش رو داد .

نریمان گفت :

-بفرمایید با ماشین من بریم . اگه اجازه بفرمایین ، فردا می یام دنبالتون که ماشین رو از اینجا بردارین .

فکر بدی نبود. فرصتی هم برای یه تصمیم منطقی نبود .به مادرش گفته بوده با نریمان قرار داره و چون دیر وقت بود ، به احتمال زیاد ساعت یازده ، دوازده ، به زور خودش رو می رسوند خونه و چه بهتر که با نریمان باشه و اون موقع شب خودش به تنهایی رانندگی نکنه !

تشکری کرد و در جلوی مگان نقره ای رنگ نریمان رو باز کرد و نشست . نریمان هم سوار شد . نگاه شیفته ای حواله ی هنگامه کرد و استارت زد . نریمان اینبار هنگامه رو به یه سفره خانه ی دیگه برد . جایی که شاید به دنجی سفره خانه ی قبلی نبود ، ولی شکیل تر و یه جورایی با صفاتر از قبلی بود. هر دو شیشلیک سفارش دادند. وقتی گارسون جمع دونفره ی اونا رو ترک کرد ، نریمان گفت :

-فست فودی هستین یا سنتی ؟

هنگامه با لبخندی همیشگی گفت :

-به شدت سنتی !

لبخندی نشست رو لب نریمان و گفت :

-پس می شه به عنوان به تفاهم روش حساب کرد ؟

romangram.com | @romangram_com