#احساس_من_معلول_نیست_پارت_25
پیروز داشت پس می افتاد . بیرون از دیوارهای این قصر ، به راحتی می تونست برای صد نفر سخنرانی کنه و از انواع سد ها بگه . می تونست در عرض چند لحظه ، فرمول پیچ جاده رو پیاده کنه و پیِ یه ساختمون رو پنج دقیقه ای متره کنه ولی اینجا ، عرق بود که مثل ناودون از تیره ی پشتش روون بود و قدرت تکلم رو ازش گرفته بود . نفسی کشید و یه کم سرش رو بالاتر آورد و گفت :
-معروف حضور که هستم . پیروز مهدی پورم ، سی و سه سالمه و دانشجوی دکترای عمران اب دانشگاه تهران هستم . اینجا که بودم با دوستان یه شرکت پیمانکاری راه انداخته بودیم و در ضمن تو چند دانشگاه هم تدریس می کردم . اما حالا که تهران قبول شدم ، تو دانشگاه آزاد دماوند کلاس دارم .از لحاظ مالی ، یه پرشیا دارم و یه خونه ی شصت متری هم تو نارمک .
امیر با یه لبخند که بیشتر به پوزخند شباهت داشت ، گفت :
-شصت متر ؟
هرچند برای جوونی به سن و سال تو خوبه ولی می بینی که دختر من تو این قصر زندگی کرده و فکر نمی کنی کمی سخت باشه من جهیزیه اش روتو شصت متر جا بدم ؟
پیروزکه عرق حسابی کلافه اش کرده بود گفت :
-من چون مجردم این خونه رو گرفتم . اگه متاهل باشم ، حتماً جای بزرگتری رو در نظر می گیرم .
امیر نیا گفت :
-دامادهای بزرگ من که همگی اینجا حضور دارن ،تونستن زندگی دخترای منو در همون سطحی نگه دارن که تو خونه ی من داشتن . شما هم می تونی برای ته تغاری من اینکارو بکنی ؟
-پیروز با دستمال کاغذی عرق پیشونیش رو گرفت و گفت :
-یه مقدار شاید طرز فکر من متفاوته باشه . من شاید نتونم از لحاظ ثروت ایشون رو تا این حد غنی از هر چیزی که نیاز دارن نگه دارم ولی در مورد تحصیل و حضورشون در جامعه ، در صورت علاقه شون می تونم تا جایی که توان دارم حمایتشون کنم . من صد درصد بعد از اتمام تحصلیم در مقطع دکترا ، هم از لحاظ موقعیت شغلی و هم از لحاظ شرایط مالی ،سطح بالاتری خواهم داشت .
امیر نیا گفت :
-هر سه دخترم ، خودشون همسرشون رو انتخاب کردن . من این اجازه رو به مونا هم خواهم داد ولی من عروسی و مهریه ای در سطح بقیه ی دخترام از خواستگارش می خوام .این روش رو من از دختر بزرگم شروع کردم و تا حالا هر سه دامادم رعایت کردن . حالا تو هر سطح مالی که می خواد باشه . در صورتیکه بتونی پا به پای بقیه راه بیای ، من مانعی نمی بینم .
پیروز که تو اون لحظه عمق این صحبت رو درک نکرده بود داشت با دمش گردو می شکست . اما فاطمه و حمید ، از همون موقع دلشون از این جناب امیر نیا بدجور چرکین شد . اونا دنیا دیده بودن و می دونستن پشت این چند جمله ی ساده ، چه جبری به پیروز تحمیل خواهد شد .
پیروز با یه لبخند رو به امیر نیا گفت :
-من حتماً سعی می کنم ، همه چی در شأن ایشون باشه !
پیروز اونقدر کله اش داغ شده بود که که نمی دید هیچ کدوم از اون مردای گنده ، لب از لب باز نمی کنن و متکلم وحده ی جمع امیر نیاست . پیروز نمی دید که داماد امیر نیا بودن ، یعنی اینکه نباید دیگه پیش پدر زنت دهنت رو باز کنی ، نباید از خودت اظهار فضل کنی . داماد امیر نیا بودن یعنی خودت دیگه وجود نداری ! یعنی تو دیگه هیچی نیستی! پیروز اینا رو نمی دید و همین ندیدن ها ، پایه های زندگی تشکیل نشده اش رو بدجور لرزان کرد . اون حتی متوجه نشد که امیر نیا این فاصله ی سنی چهارده ساله رو که شاید برای خیلی از پدرها و دخترا ، یه مانع بزرگ برای ازدواج باشه ، نکته ی مهمی تلقی نکرد و حتی در موردش هیچ صحبتی هم نکرد .
حمید اقا و فاطمه خانم ساکت و صامت طبق قولی که به پیروز داده بودن ، نشسته بودن و خدا می دونست تو دلشون چه بلوایی به پا بود . اونو خوب عاقبت این وصلت رو می تونستن پیش بینی بکنن ولی تو این دو روز هر چی گفتن ، پیروز بیشتر پافشاری می کرد . تا اینکه بلاخره تسلیم خواسته ی پیروز شدند و همراهیش کردند .
جواب قاطع پیروز باعث شد که امیر نیا رو به همسرش که صامت و ساکت نشسته بود ، گفت :
-خانم ! بگین مونا بیاد !
فاطمه خانم تا چشمش به صورت مهتابی و قشنگ مونا افتاد ،لبخند نشست رو لبش و لااقل تو این یه مورد حق رو به پیروز داد . مونا بدون اینکه چایی آورده باشه ، موقر اومد نشست کنار مادرش . همین هم باعث تعجب خانواده ی مهدی پور شد .
امیر نیا رو کرد به پیروز و گفت :
romangram.com | @romangram_com