#احساس_من_معلول_نیست_پارت_24
هنگامه کیفش رو رو دوشش انداخت و گفت :
-وای اگه می دونستم شنیدن یه خبر اینقدر برات مهمه که حاضری علی رضا جونت رو یه ساعت دیر تر ببینی ، هر روز واست یه خبر می آوردم !
نغمه دستش رو به نشونه کتک بالا برد که هنگامه با دیدنش از دفتر فرار کرد .
این دو نفر ، قریب به ده سال بود که تنها دوستای هم بودند . آشناییشون هم از کلاس زبان شروع شده بود . نغمه سه سال از هنگامه بزرگتر بود و دانشجوی مترجمی زبان بود . بعد از فارغ التحصلیش هم به کمک نامزدش که پسر عموش هم می شد ، این موسسه رو دایر کرده بودن که هنگامه از همون موقع مدرس ثابت ایجا بود. نغمه پدر و مادرش رو از دست داده بود و از پونزده سالگی خونه ی عموش زندگی می کرد و بعد هم که با پسر عموش ازدواج کرده بود . علی رضا مهندس برق بود و یه کارگاه کوچیک تولید لامپ کم مصرف داشت . زندگی عاشقانه ی علی رضا و نغمه ، و دیدن عشق همیشه تازه ای که بینشون بود ، همیشه هنگامه رو به هیجان می آورد . نغمه همیشه ساعت هشت که علی رضا می اومد دنبالش ، موسسه رو می سپرد دست مش رجب ،آبدارچی و می رفت خونه . معمولاً آخرین کلاسها هم مال هنگامه و دو نفر دیگه از مدرسین بودن که چون جاهای دیگه هم کار می کردن ،آخرین کلاسهای موسسه رو بر می داشتن . اما هیجان شنیدن خبر خوشحال کننده ی هنگامه ، نغمه رو مجبور کرده بود که تا ساعت نه تو موسسه بمونه ! غافل از اینکه این یک ساعت بیشتر موندنش تو موسسه ، تو عوض شدن مسیر زندگی هنگامه تاثیر بسزایی خواهد داشت !
*****
این اولین بار که به خودش جرأت داده بود که بخواد تشکیل خانواده بده ! به خاطر مشکلی که سالها بود رنجش می داد ، نمی تونست به داشتن زنی برای خودش فکر کنه ! مرد بود ، اونم پر احساس و با وجود چهره ی معقول و به ظاهر آرومش ، کم شیطنت نکرده بود ولی نوع شیطنت هاش یه کم فرق می کرد . هیپنو تیزم و روان درمانی ،طی ده سال گذشته فقط یه مقدار از مشکلش رو حل کرده بود . علت اینکه هنگامه رو یه گزینه ی خیلی مناسب تصور می کرد ، این بود که اون از نظر جسمی ، یه معلول بود و به احتمال زیاد تا به حال خیلی تحقیر شده بود و نریمان حس می کرد که بتونه به عنوان یه همسری که شرایط اونو بپذیره ،روش حساب کنه ! اما با وجود این می ترسید . می ترسید هنگامه نخوادش یا اینکه نتونه تحمل کنه و آبروش تو دانشگاه بره ! اون همیشه تلاش کرده بود این مشکلش غیر از تخت خواب ، به ابعاد دیگه ی زندگی کشیده نشه و وجهه ی اجتماعیش رو خدشه دار نکنه . مشکلی که ریشه تو کودکیش داشت و از وقتی بیست و نه ساله شده بود و تازه فهمیده که چرا علایقش فرق می کنه ، ده سال بود که به طور جدی برای درمان اقدام کرده بود و نتیجهای که می خواست رو نگرفته بود .
نریمان از لحاظ روحی به یه مشکل نادر دچار بود . مشکلی که حلش ، همسری رو طلب می کرد که یه مقدار خاص باشه . نریمان از این ریسکی که کرده بود ، هم خوشحال بود و هم دلهره داشت .ولی دیگه کار از کار گذشته بود و اون نمی تونست برگرده به عقب . فقط برای آروم کردن خودش ، تلاش می کرد که به این فکر کنه که هنگامه بتونه بیماری اونو بپذیره !
فاطمه خانم قبل از اینکه پیاده بشن ، رو به پبروز گفت :
-دارم باهات می یام ! اما فکر نکن واسه عروس برون. من دارم می یام از هر چی ایراد بگیرم . من راضی نیستم دست به بچه رو بگیری بیاری و بکنی زن زندگیت . از الان گفته باشم .داری منو به زور می بری این یادت باشه !
پیروز برگشت سمت مادرش و با لبخند گفت :
-شما بیا ببینش ، اگه مهرش به دلت نیفتاد ، هر چی بگی قبوله !
فاطمه خانم پشت چشمی نازک کرد و پیاده شد. دنبال اون حمید اقا هم بی حرف پیاده شد . پدرام خیلی اصرار داشت که اونم بیاد ولی پیروز اجازه نداد . فعلاً این رفتن برای آشنایی بود و پیروز ترجیح می داد رسمی تر برخورد کنه !
دورتا دور پذیرایی بی نهایت مجلل منزل پدری مونا ، دامادها ، دخترها و همینطور پدر مقتدر و کمی خشن مونا نشسته بودکه حسابی هوا برای نفس کشیدن پیروز کم بود .
بعد از صحبتهای معمول ، حمید آقا رو به پدر مونا گفت :
-آقای امیر نیا ، اگه اجازه بفرمایین بریم سر اصل مطلب .
محمد جواد امیر نیا تاجر سرشناس فرش دست باف تبریز ، گلویی صاف کرد و گفت :
-خواهش می کنم جناب مهدی پور ! بفرمایید ! بنده درخدمتم .
حمید اقا با همون صدای گیرا و محکم ادامه داد :
-همونطور که در جریان هستین ، ما امشب به همراه بنده زاده ، مزاحم شدیم جهت امر خیر ! این پیروز ما ، دختر کوچیک شما مونا خانم رو در راه دبیرستان دیدن و شیفته ی کمالات و نجابت و متانت ایشون که نشونه ی یه تربیت خانوادگی غنی هستش ، شدن . موضوع رو با همسر بنده در میون گذاشتن و این شد که ما مزاحم وقت شریف شدیم .
پیروز خجالت زده لحظه ای سر بلند کرد و چشم تو چشم شد با جناب امبر نیا و نگاهش ماتِ پوزخند اعصاب خرد کنی شد که رو لبش بود و سرش رو پایین انداخت .
محمد جواد رو به پیروز گفت :
-خوب جوون از خودت بگو !
romangram.com | @romangram_com