#احساس_من_معلول_نیست_پارت_2


-الان استاد دانشگاهی نه ؟

هنگامه با فروتنی گفت :

-اِی اگه بشه گفت استاد !!!

پدرام دوباره پرسید :

-چند سالته هنگامه ؟

عمه پرید وسط حرفش و گفت :

-هنگامه چیه ؟ بگو هنگامه خانوم !!!

هنگامه لبخندی زد و گفت :

-نه عمه تو رو خدا منو درگیر القاب نکنید. من با اسمم بدون هیچ پسوند و پیشوندی راحت ترم .

بعد رو کرد به پدرام و گفت :

-من سی سالمه

پدرام سوتی زد و رو به پیروز که ساکت مشغول غذا خوردن بود گفت :

-پس تو خیلی عقب افتادی داداش جون . هنگامه ازت دوسالم کوچیکتره یه ساله که تموم کرده . اگه امسال بری دانشگاه، ام! بذار حساب کنم ! اگه خوب درس بخونی و چهار ساله تموم کنی ،تازه وقتی سی و شش سالت می شه ، می شی آقای دکتر !

پیروز اخمی حواله ی پدرام کرد و گفت :

-اولاً رشته ی من فنیه و قبولی توش سخت تره . در ضمن فسقله خان ! دکتر شما رو هم می بینیم !

از این طرز فکرها زیاد بود دور و برش. اینکه بعضی ها ارزش رشته ی مورد علاقه اش رو زیر سوال می بردند. ولی چون کوچکترین اهمیتی براش نداشت ، با لبخندی که کنج لبش بود ، به آرومی مشغول غذا خوردن شد .

موقع جمع کردن میز ناهار پدرام درست مثل یه دختر حرف گوش کن و وارد ، به هنگامه و مادرش کمک می کرد ولی پیروز ساکت و اخمو ،به حرفهای دایی گوش می داد .

چایی بعد از غذا که یه عادت بد این خانواده بود ، هم که خورده شد ، فریبا خانم رو به مهمانها گفت :

-اتاقتون حاضره . می دونم خسته این . اینجا خونه ی خودتونه. بفرمایید استراحت کنید.

اولین نفر پیروز بلند شد و گفت :

-زن دایی می شه بفرمایید کجا باید برم ؟ من واقعاً خسته ام !

فریبا خانم لبخندی زد و رو به هنگامه گفت :

romangram.com | @romangram_com