#احساس_من_معلول_نیست_پارت_161
پیروز گفت :
-باشه هر جور دوست داری . فقط من شرمنده می شم تو این مدت که نمی تونم خونه ی شما بمونم . می دونم احتمالاً زن دایی و دایی اصرار می کنن ولی من بعد از اون روز صبح .... دیگه پاک از خودم ناامیدم و خیلی به خودم اعتماد ندارم . دوست ندارم هتک حرمتی انجام بشه و به خاطر اینکه خیلی ساله ریاضت کشدم ، خراب کاری بکنم . بی زحمت اینو یه جورایی به خانواده منتقل کن .
هنگامه که برای لحظه ای حس خاص اون روز رو دوباره تو ذهنش یادآوری کرد و به باشه ی خفیفی اکتفا کرد . اونم موافق بود که خطا اگه یه بار باشه خطاست و اگه تکرار بشه ، استمرا گ*ن*ا*هه.
پیروز برگشت سمت هنگامه و در حالی که از لپ ها گلی اون حس قشنگی زیر پوستش می دوید گفت :
-در ضمن من باید بسپرم به بابا که برامون خونه پیدا کنه ! اول یه جای بزرگ رو رهن می کنم . بعد سر صبر خونه رو می فروشم تا ببینم می شه بزرگترش رو خرید یا نه !!!
هنگامه باشه ای گفت و تا یه مقدار از مسیر سکوت تو ماشین حاکم شد .
یه کم که گذشت پیروز گفت :
-حالا که ما یه کم زمان کم داریم ، چطوره بریم حلقه ببینیم ؟ موافقی یا مامانت اینا ناراحت می شن با اونا نیومدیم ؟
هنگامه برگشت سمت پیروز و گفت :
-نه بابا چه ناراحتی ؟ اونا خودشون الان کلی برنامه دارن . باشه بریم .
تا روزی که جواب آزمایشات کلیِ ژنتیک حاضر بشه ، هنگامه و پیروز ، از فرجه ی امتحانات هم استفاده کردن و تقریباً خریدهای مربوط به عروسی رو انجام دادن . حمید اقا یه خونه ی دو خوابه شکیل و مناسب هم طرفهای منزل فعلی پیروز براشون پیدا کرد و چون پیروز گرفتار بود خودش قولنامه رو امضا کرد و جریان خونه هم حل شد . به قول فریبا پول که باشه همه چی خیلی سریع ردیف می شه .از اون طرف فریبا هم به همراه خواهرش فهیمه ، تک و توک باقی مونده ی جهیزیه ی هنگامه رو مهیا می کردن . فاطمه ناچاراً به خاطر امتحانات پدرام ، برگشته بود تبریز. عروسی هم بنا به خواست هنگامه تو خونه شون قرار بود برگزار بشه . خونه شون به قدر کافی بزرگ بود و در ضمن خیلی هم فک و فامیل گسترده ای نداشتن و چون بیشتر مدعوین مشترک بودن ، تعداد کمتر هم شده بود .
پیروز خیلی بیشتر از هنگامه نگران آزمایشات بود . اگه خونشون به هم نمی خورد چی ؟ اگه می گفتن بچه ای که ممکنه داشته باشن ، مشکل دار خواهد بود اگه اینا ازداج کنن چی ؟ پیروز به دروغ به هنگامه گفته بود که فردا جواب می دن . می خواست اگه جواب منفی باشه ، بتونه خودش رو برای دادن این خبر حاضر کنه ! دیگران اصلاً نگران این موضوع نبودن و به شدت درگیر چیدن مقدمات . ولی اگه خونشون به هم نخوره ، همه ی این کارا عبث بود و همین پیروز رو نگران تر می کرد و انگار دیگران مطمئن بودن مشکلی نخواهد بود .
پیروز با قدمهای لرزان وارد آزمایشگاه شد . جلوی در باز اتاقی که جوابها رو می دادن نفسی تازه کرد و بسم اللهی زیر لب گفت و وارد شد . زن سفید پوش جوانی پشت میز نشسته بود که با لبخند گفت :
-بفرمایید ؟!
پیروز آب دهنش رو قورت داد و برگه ای رو سمت زن گرفت و گفت :
-برای جواب اومدم .
زن نگاهی به شماره ی برگه انداخت و شروع کرد به گشتن . دو تا پاکت از بین پاکتها جدا کرد و گفت :
-بفرمایید !!!
پیروز با لب های خشک پرسید :
-می شه بگین جواب چیه ؟
زن که از چهره ی رنگ پریده ی پیروز متوجه تلاطم درونیش شده بود ، پاکت ها رو از پیروز پس گرفت و باز کرد .
نگاهی به اولی انداخت و لبخند زد . دومی رو هم به آرومی باز کرد . انگار مطلب دومی طولانی تر بود . پیروز حس می کرد ده روزه که اینجا وایساده . زمان به کندی می گذشت .
romangram.com | @romangram_com