#احساس_من_معلول_نیست_پارت_159


شام تو شلوغ کاری معین و مهران و پدرام صرف شدو فریبا بعد از شام ، همه ی مهمونا رو تو اتاقای خونه اسکان داد و چون تعداد زیاد بود ، پیروز و پدرام دوباره هم اتاقی شدن و هنگامه ناچاراً از نماز صبح پیروز محروم شد .

فردای اون روز ، طبق صحبتها و توافقات سر شام ، پیروز و هنگامه برای دادن آزمایش با سلام و صلوات اهالی خونه ، راهی شدن .

پنج دقیقه ی اول هر دو ساکت بودن تا اینکه پیروز گفت :

-باور کنم تا چند وقت دیگه مال من می شی؟ هنوزم برام مثل یه خواب می مونه و می ترسم بیدار شم و ببینم کنارم نیستی!!!

هنگامه لبخندی زد و گفت :

-من یه مقدار شوکه هستم . خیلی سریع انگار همه چی جفت و جور شد و من هنوز به شرایط عادت نکردم .

پیروز خندید و گفت :

-خودم کنارت هستم تا عادت کنی !!!

اول رفتن محضر تا برگه ی مخصوص آزمایش رو بگیرن و بعد رفتن آزمایشگاه . چون یه مقدار تو محضر معطل شده بودن ، نوبت آزمایششون یه کم طولانی شد. هر دو هم ناشتا بودن . بلاخره ساعت یازده ، نوبتشون شد و آزمایش دادن . چون فامیل هم بودن و هم هنگامه هم مشکل مادرزادی داشت ، یه مقدار از جواب آزمایشات می ترسیدن . بنابراین علاوه بر آزمایشات معمول ،آزمایش نسبتاً گرون ژنتیک رو هم دادن که باعث می شد جواب دیر تر حاضر بشه . صد درصد مدت زمانی که تا جواب باید صبر می کردن ، براشون پر بود از استرس. پیروز چون ازمایش خون رو دوبار داه بود ، یه مقدار رنگ پریده تر به نظر می رسید . یکی برای آزمایشات معمول و یکی هم برای ژنتیک . هنگامه که صورت متفکر و همینطور رنگ پریده اونو دید ، پرسید:

-حالت خوبه ؟ فشارت افتاده نه ؟

پیروز لبخند مردانه ای تحویلش داد و گفت :

-بابا دیگه اینجوریام سوسول نیستم با یه سرنگ خون از حال برم !!!هنگامه اخمی کرد و گفت :

-یه سر سوزن خون هم که از بدن بره ، باید جبران بشه . ربطی هم به سوسول و هرکول بودن نداره . رنگت پریده . مشخصه که فشارت پایین اومده . درضمن یه سرنگ نبود و دو تا بود . تو دوبار خون دادی !!!

پیروز با ل*ذ*ت به نگرانی همسر آینده اش نگاه می کرد . چقدر خوب بود یکی که مادرت نیست اینطور نگرانت باشه .

هنگامه لبخند خجلی زد و بعد با هم رفتن به جگرکی و به قول خودشون ، خودشون رو تقویت کردن. وسط غذا هنگامه گفت :

-چقدر خوبه آدم این وقت از روز بیکار تو یه جگرکی نشسته باشه و بی خیال همه چی غذا بخوره . تا جایی که یادمه ، من همیشه این زمان از روز به شدت گرفتار بودم .

پیروز خندید و گفت :

-هنگامه فکرشو بکن ! الان تو دانشگاه و موسسه ، ازدواج ما چه سر و صدایی راه می ندازه !

هنگاه یه کم به عمق حرف پیروز فکر کرد و بعد بی مقدمه گفت :

-برای اون دختره تو موسسه دلم می سوزه ، یه کم دیر وارد عمل شد . من بی اونکه بدونم ، پیروز مبارزه بودم .

پیروز متعجب پرسید :

-کدوم دختره ؟ چه مبارزه ای ؟

romangram.com | @romangram_com