#احساس_اشتباهی_پارت_3
عزیز سری تکون داد اره خیلی من
نمیدونم شماها چرا ازدواج نمیکنین مثلا ۲۵سالتونه من جای..
پریدم وسط حرف عزیز:
_شما ۲۵سالتون بود همه بچه هاتون رو اورده بودید.!
عزیز خندید بعد ادای مارو دراورد پس شما دو تا ترشیده شدین
هلنا معترض گفت
_عزیززز من هنوز ۶ماه دیگه مونده به ترشیده شدنم ساینا ترشیده شده.
لگدی پروندم سمت هلنا با دهن کجی
گفتم
_هه هه عزیزم ما الان ۵ساله ترشیدیم اون ضرب المثل معروفو چیه که
میگه دختر که رسید به ۲۰باید به
حالش گریست من و تو کارمون از گریه گذشته
_بسه بسه باز شماها پر حرفیتون گل کرد
-بفرما عزیز مارو باش ...هی دنیا از عزیزم شانس نیوردیم
_شما دو تا مگه هندونه نمیخواستین؟
_چرااا؟!
_خوب پس چرا باز به جون این انگورای بدبخت افتادین
_کیی ما کی گفته؟!؟!
نگاهی به هلنا کردم
_هلی ما انگور خوردیم؟! 6
هلنا : نه باز کار این کلاغای مهاجره بوده
_شما دوتا گفتین منم باور کردم
ی قاچ هندونه برداشتم و با زور تو دهنم جا کردم
_یواش دختر چه خبرت؟ه
_عزیز تو ساینا رو نمیشناسی چقد شکمو هست
romangram.com | @romangram_com