#احساس_اشتباهی_پارت_25
هلنا پشت چشمي نازك كرد
_ميخواستی چي بگه پسره ی بيشعور
بعد يه هفته نه سلامي نه چيزي دیگه ایی فقط نوشت،شما؟
_خب تو چي گفتي؟
_ميخواستي چي بگم منم ميذارم يه
هفته ديگه جوابشو ميدم فقط يه
شكلك دهن كجي واسش فرستادم
دستمو به علامت خاك تو سرت بلند
كردم :يعني بمير هلي اينجوري مخ ميزني؟
_بدم مياد از پسراي مغرور،جالا تو چيكار كردي؟
_فعلا ً در حد سلام صبح بخيرو شب
بخير،من برم داروهاي اين نسخه رو بيارم داروهاى اين قسمت تموم شده 6
_باشه برو
از قسمت خودمون به ته راهروي
داروخونه به اتاق داروها رفتم ،داروهايي كه
لازم داشتمو برداشتم اومدم از اتاق برم
بيرون با يه جسم سخت برخورد كردم
همه ي داروهاي تو دستم پخش زمين
شد و دستي بند كمر م من رو كشيد
سمت خودش ، چشمام كه از ترس بسته شده بود
يكي از چشمام رو آروم باز كردم نگاهم
به گردن لختي كه زنجيرش پيدا بود،
افتاد يهو اون يكي چشمم رو هم باز
كردم نگاهم با دو چشم سبز عسلی تلاقي كرد ،
يكي از ابروهاش رو به طرز جالبي بالا
romangram.com | @romangram_com