#احساس_اشتباهی_پارت_108
هیوام که غرق سامان بود
فقط این وسط خدا میدونست تو دل من چی میگذره
و خندیدم از گریه بدتره
عزیز رو به بابا کرد
محمد فردا منو ببر خونه ام
کجا عزیز جون اینجا مگه بهت بد میگدره ؟
عزیز قربونتون بشه نه ولی من تو خونه های اپارتمانی نفسم میگیره
بابا من یه مدت برم پیش عزیز ؟
بابا نگاهی بهم انداخت
نمیدونم بابا
قبول کن دیگه بابا به داروخونه هم نزدیکه
من حرفی ندارم باشه
خوشحال گونه بابا رو بوسیدم
اخر شب همه رفتن و قرار شد بابا فردا عزیز و ببره خونه اش و من از
داروخونه برم خونه عزیز
تمام شب تو جام غلط زدم و به این چند روز سختی که گذروندم فکر کردم
صبح زود از خواب بیدار شدم و کمی از لباسام و لوازم لازمم رو توی
چمدون گذاشم
و پشت ماشین بابا جا دادم دستامو تو کت پاییزم کردم و دوباره بغض 5 1
نشست توی گلوم
هیچکس نبود تا این درد بی درمون و باهاش درمیون بزارم
سوار مترو شدم
نگاهی به داروخونه انداختم از این داروخونه متنفر بودم
اما میدونستم از اینجا بیام بیرون دیگه کار پیدا نمیکنم
و باید خونه نشین بشم
romangram.com | @romangram_com