#دوست_دخترم_میشی_پارت_34
سپهر پوزخندی زد و روشو به طرف دیگه برگردوند...
با صدای بهار به خودش اومد:
-سپهر من فک کنم دوستم اومد... برم به استقبالش..
-اوکی فقط زود بیا .. حوصلم سر میره..
-نه بابا نمیشه که.. محیا دوست صمیمیمه...تو یه کاری کن واس خودت حوصلت سر نره..
با کلافگی اهی کشید و گفت:
-باشه برو...
در حال تماشای دوروبرش بود که بهار و دید با یه دختر خانوم داره میاد.. (بله دیگه اینم از محیا خانوم)
ابروهاشو به صورت نمایشی بالا برد و دختر رو به دقت نگاه کرد... به تیپش میومد که دوست صمیمی بهار باشه...هه
یه نیشخندی زد و رفت روی صندلی نشست... فقط فکرش به دختره بود نمی دونست چرا... اسمش چی بود؟؟؟
مهرناز؟؟ مهتا؟؟ اها محیا...
دختره یا همون محیا رو دید که لباسشو پوشیده و داره از پله ها پایین میادد... محشر بود... کت شلوار ابی اسمونی... یه سال هم رو سرش انداخته بود... ساده و شیک..
romangram.com | @romangram_com