#دوست_دخترم_میشی_پارت_14
- نه پس نباشم... شما مجبورین منو به مهمونی دعوت کنین... والا فک کرده صدا نکنه من نمیرم...
-خب حالا.. خوبه من یه چیزی گفتما...
-به هر حال.... حالا چی می خوای بخری؟؟؟
-نمی دونم ... منم بخاطر همون گفتم با هم بریم یه نظرایی بدیم واس کادو....
-پس زود باش بریم تا مغازه ها بسته نشدن...
-اوکی.. بریم
با هم به ماشین بهار سوار شدیم و به سمت بازار راه افتادیم.. یعنی چی بخرم برای فرزانه خوبه؟؟
راستی بزارین از فرزانه بهتون بگم... فرزانه خواهر بهار 2 سال از بهار کوچیکتره و خیلی دختر شوخ و شلوغیه... با اونم خیلی صمیمیم...
با بهار در حال گشتن تو خیابونا بودیم که به مغازه ی عروسک فروشی رسیدیم...
به نظرم اگه من یه عروسک پشمالوی خرسی بخرم با یه ساعت شیک عالی میشه... حتما خوشش میاد، دیگه چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه...
-بهار؟؟
-هوم؟؟
romangram.com | @romangram_com