#دنیای_راز_مینا_پارت_9
-اَی زهرمار!
خندیدم و خاله گفت:
-دخترم رو اذیت نکن.
جسیکا همسایهمون بود. از وقتی دانشگاه قبول شده با خانوادهاش اومده تالاهاسی، دختر خوشگلی بود. چشم آبی مو بور، یه دختر کاملا غربی! اینجا چشم مشکی یا قهوهای ببینی عجیبه! خیلی کم چشم قهوهای هست، همه آبی یا سبز!
شام خوردیم. جسیکا رفت و منم تحقیقم رو کامل کردم و خوابیدم.
***
سرکلاس آقای اسمیت (smith) تحقیقا رو گرفت و کامل کرم چالههای فضایی رو درس داد. واسه من همیشه اینجور مسائل جالب بوده و هست. آقای اسمیت چند مکان رو گفت که ممکنه دروازه کرم چاله فضایی باشن، یکی از پسرا پرسید:
-استاد مثلث برمودا کرم چاله فضایی ممکن نیست باشه؛ چون هر هواپیما و کشتی که تو خودش کشیده نابود شده!
اقای اسمیت:اگه نابود شده بودن باید باقی موندههاشون تو دریا پیدا میشد! اینطور نیست جک؟ البته همهی اینا در حد گمانِ و صد در صد نمیشه گفت! سرعت در کرم چالهها از سرعت نور خیلی بیشتر که ممکنه باعث شه هرچیز یا هرکس وارد اون شه نتونه تحمل کنه و پودر بشه؛ شاید هم اینطور نباشه! با قاطعیت نمیشه چیزی گفت.
کلاس تموم شد و روزها همین طور میگذشت و من درگیر درس و دانشگاه بودم. درست سه هفته بعد اون روز وقتی از خواب بلند شدم حس خوبی داشتم و... دیدین یه روز انگار میخواد یه اتفاق خوب بیفته از قبل انگار بهت الهام میشه و شور و شوق داری؟ منم همین حس رو دارم! نکنه یهو هیچ اتفاقی نیوفته و ضایع بشم؟ شونههام رو بالا انداختم. آماده شدم، پیش به سوی دانشگاه و خبرای خوب!
***
از خونه که اومدم بیرون همزمان با من جسیکا هم بیرون اومد.
جسیکا:سلام دوست من!
-سلام جسی.
romangram.com | @romangram_com