#دنیای_راز_مینا_پارت_66
-نمیشکنه! هوا تاریکه الان که جنگل خطرناکه.
قبول کردم و رفتیم تو، اگه پنج سانت بلندتر بودم سرم به سقف میخورد. تو خونه درختی پلههای کوچیک میخورد و میرفت به طبقههای بالا و بالاتری که طبقههای بالا قابل دیدن بود.
-چرا کسی نیست؟ من اومدم.
مرد ریش بلندی از پلهها پایین اومد و گفت:
-اون کیه همرات آوردی؟
-ایشون منو نجات داد و ...
اعصاش رو اورد بالا تا حرف نزنه و گفت:
-اون یه نفرین شده است زود بفرستش بره.
-اما پدر...
-شما از کجا میدونین؟
دختر کوچولو زیر لب گفت:
-پیشگوئه!
-شایعات رو درمورد این جنگل شنیدی؟
از دختره شنیده بودم، سرم رو تکون دادم که گفت:
romangram.com | @romangram_com