#دنیای_راز_مینا_پارت_63
-اره.
دیدم چند نفر از در قصر اومدن بیرون، بدون فکر به حرف اون مرد دوییدم و وارد جنگل شدم. اصلا شبیه اون جنگلی که پشت عمارت بود نبود. هوا مثل سپیده دم بود، همه جا رو هم درخت و چمنای بلند پر کرده بود. تکیه دادم به درخت نفس کشیدم. چرا میخوان یه آدم رو بکشن؟ چرا با شنیدن اسم آدمیزاد همه ترسیدن و چرا کمرم میسوزه؟ زخمم یکم بهتر شده بود؛ بدون شک این سوختن از زخمم نبود! و خیلی چراهای بیجواب دیگه!
صدای نامفهوم میاومد؛ با اینکه هوا روشن بود انگار یه طلق سیاه جلو دیدت رو گرفته بود. همه چی رو تیره میدیدی! راه افتادم، برگ و شاخهها رو کنار میزدم و میرفتم. یه لحظه وایسادم، صدای ناله میاومد. اطراف رو نگاه کردم؛ هیچی نبود؛ اما هنوز صدای ناله میاومد. چشمم افتاد به شاخه درخت. اول فکر کردم پروانه است؛ ولی وقتی جلوتر رفتم دیدم یه دختر خیلی ریز اندازه کف دست رو صندلی شیشهای نشسته و دورش رو هم تار عنکبوت گرفته. چشمام رو بستم و باز کردم؛ ولی بازم بود. اخه دیگه مگه میشه؟ به دیدن چیزای عجیب دیگه باید عادت کنم.
-کوچولو؟
دستاش رو از روی چشمش برداشت و گفت:
-برو!
یهو سرش رو بالا اورد و با خوشحالی گفت:
-تو واقعی؟
-اره
-تو رو خدا نجاتم بده!
تارای عنکبوت رو زدم کنار و روی کف دستم اومد. با خوشحالی بالا پرید و گفت:
-چهجوری لطفت رو جبران کنم؟
خواستم حرف بزنم که گفت:
romangram.com | @romangram_com