#دنیای_راز_مینا_پارت_51
-نترس!
تو دلم گفتم برو گمشو! الان میافتم ضربه مغزی میشم، میگه نترس! چشمام رو بستم و به پیشواز مرگ رفتم!
وسط راه از بس جیغ زدم از حال رفتم.
با بیحالی چشمام رو باز کردم. کمرم خیلی درد میکرد. روی پیشونیم زدم. دیدی نباید به کسی اعتماد کنی؟! عجب جونیم دارما! از هرجا پرت میشم یا میخوان بکشنم نمیمیرم! دور و برم رو نگاه کردم، تا چشم میدید درخت بود و درخت! لباسم جر خورده بود، به شاخه درخت آویزون بودم، پشت کمرم میسوخت. فکر کنم زخم شده، هرکاری کردم بیفتم پایین نشد. داد زدم:
-کمک!
سوت زدم، باز خبری نشد. تصمیم گرفتم لباسم رو در بیارم، لباسم رو به سختی در آوردم و پایین افتادم. آی آی پام! خدا ازتون نگذره! چهقدر بدبخت شدم اینجا، اینقدر فکرم درگیر زندگی خودم شده که پاک خالهم رو یادم رفته بود. نمیدونستم باید گریه کنم از نگرانی واسه خالهم یا خودم؟ ته دلم هیجان داشتم که تو این دنیای عجیب اومدم. حالا از چپ برم یا راست؟
راه مستقیم رو از پیش گرفتم و راه افتادم. بازم خدا رو شکر زیر لباسم تاپ پوشیده بودم. دست کشیدم پشتم، حدسم درست بود. لباسم پاره بود و کمرمم زخم شده، اصلا اینجا چیزی به اسم شهر وجود داره؟چشمم افتاد به یه عمارت سفید رنگِ بزرگ مثل کاخ بود. با خوشحالی دوییدم سمت عمارت، فضای جلو عمارت چمن کاری شده بود. هیچکسی نبود. با ذوق در رو باز کردم رفتم تو، با بهت اطراف رو نگاه میکردم. یه لوستر بزرگ وسط سقف تا پایین اویزون بود و میدرخشید. پلهها از دو طرف میخورد به طبقه بالا، نردههای پله طلایی رنگ بود، سرامیک سفید و طلایی، مجسمههای سفید، گلدونای سُنتی! متعجب بودم چرا کسی نیست! از پلهها بالا رفتم. تو راهرو فرش قرمز انداخته بودن، در یکی از اتاقا نیمه باز بود و نظرم رو جلب کرد. رفتم سرک کشیدم، یه پسر پشت به من جلوی آینه وایساده بود؛ مثل پادشاههای تو فیلما لباس پوشیده بود. شنل قرمز بلند، تاج... تاجش رو روی سرش تنظیم میکرد و روش رو اینورکرد. من محو چهرهاش شدم. رنگ چشماش دورش مشکی بود، بعد یه دور دیگه آبی توسی و در آخر سورمهای! چشماش انگار شیشهای بود، موهاش قهوهای شکلاتی، ته ریش داشت، لب و بینی متوسط. جذابترین پسری بود که دیده بودم؛ باید دختر میشد! حواسش به من نبود، مردی کوتوله کتاب به دست رفت کنارش و گفت:
-سرورم باید بریم، دیر میشه!
قشنگ سر تکون داد. اومدن سمت در. کاسه چه کنم چه کنم دستم گرفتم، کجا فرار کنم؟ برگشتم برم که در باز شد و بدون شک من رو دیدن! به راهم ادامه دادم که همون مرد کوتوله گفت:
-وایسا!
وایسادم که گفت:
-برگرد!
خیلی آهسته برگشتم، وای این چرا از نزدیک قشنگتره؟!
romangram.com | @romangram_com