#دنیای_راز_مینا_پارت_35
تا الان خل نشدم خیلی خوبهها! ماشاالله چشم نخورم دیوونه شم. آهو دوان دوان اومد پیش زنِ نمیدونم چی شد که زن با ترس برگشت طرفم و گفت:
-تو باید فرار کنی!
-چرا؟
-فهمیدن تو اینجایی!
خب بفهمن!
-وقت ندارم واسهت توضیح بدم، باید فرار کنی. کسی رو دیدی به هیچ وجه نگو آدمی!
وایساده بودم و هاج و واج نگاش میکردم که با اعصاش زد به بازوم داد زد:
- برو!
منم ترسیدم و دوییدم. والا من که شانس ندارم. ممکنه گرفتار مردم ادم خواری چیزی شده باشم.
***
از بس دوییدم از نفس افتادم. وایسادم، خم شدم و دست روی زانوهام گذاشتم. خدایا حیف نیست جا به این قشنگی و مردمای عقب مونده و خرافاتی؟! صدای خنده دوتا دختر بچه میاومد. سمت صدا برگشتم و دیدم دو تا دختر دوقلو کوچولوِ ناز، یکی با موهای مشکی بلند، یکی با موهای تکه تکه صورتی زرد ابی! چپ چپ نگاهش کردم. ببین دختر فسقلی رفته موهاش رو فانتزی رنگ کرده! بزرگ بشه چی میشه! توجه اونا به من جلب شد و از بالا تا پایین نگاهم کردن، یه نگاه به خودم انداختم. شلوار اَرتشیم خیلی کثیف شده بود، خاکی و رنگ و رو رفته! ولی اون کوچولوها حریر سفید بدون نقطهای لکه! ایش به من چه؟! من یه گمشده و سقوط کرده و یک بدبخت خدا زده به تمام معنام! چه کنم؟ اومدن کنارم، با همون زبونی که اصلا نمیفهمیدم شروع کردن حرف زدن. منم که نمیتونستم حرف بزنم، میترسیدم. اون زنه گفته بود کسی نفهمه آدمم؛ یهو میزنن من رو سر سیخ میخورنم، از اینا اصلا بعید نیست! تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به کر و لالی! با دست اشاره کردم نه میشنوم و نه میتونم حرف بزنم. دلسوزانه نگاهم کردن؛ یهو دختر مو رنگیه سوت زد و صدای شیهه اسب اومد. بعد اسب بالدار سفیدی نمایان شد و من چشمام شد چهارتا و فکم افتاد جلو! دوتا بچه و از حال رفتم. چشمام رو باز کردم، از ته دل جیغ زدم. دو تا بچه با تعجب نگاهم کردن. تو آسمون رو اسب بودم، اسبه بال داشت، داشت بال بال میزد! چسبیدم به اسبه. میترسیدم بیفتم. داد زدم:
- خدایا من رو از خواب بیدار کن! بسه!
دوتا دختر بچه شروع کردن پچ پچ کردن. روم رو کردم سمت دختر بچهها و گفتم:
-بیا بزن تو صورت من تا از خواب بیدار شم! میخوام از خواب بیدار شم و برم پیش خالهم، دلم واسه خونهمون تنگ شده.
romangram.com | @romangram_com