#دنیای_راز_مینا_پارت_27
-بله!
-اولین پروازمون به تالاهاسی یک ساعت دیگه است.
-خیلی خوبه!
یه نگاه از بالا تا پایین بهم کرد و گفت:
-اما فقط یه صندلی خالی داریم اونم قسمت درجه اول هست!
-اشکال نداره!
کارای پرواز رو انجام دادم. تا یک ساعت صلوات میفرستادم تا حال خالهم خوب باشه. اینقدر که به خالهم وابسته بودم به بابام نبودم. بابا همیشه فکر کار بود نه من! شماره پرواز رو اعلام کردن، پرواز کردم طرف هواپیما، میخواستم هرچی زودتر برم پیش خالهم. از راه رو قسمت درجه سه و دو رد شدم تا به شماره صندلیم تو قسمت درجه یک برسم. خیلی مسافر کم بود؛ شاید پنجاه نفر بود. روی صندلی نشستم.
مهماندار نکات ایمنی و گفت بعد از ربع ساعت هواپیما از رو زمین بلند شد. خیلی نگران بودم و دلم شور میزد. به خودم میگفتم چیزی نیست و خاله حالش خوبه! گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم بازی minion Rush رو باز کردم تا سرگرم شم. چهل و پنج دقیقه گذشته بود و چهل و پنج دقیقه دیگه مونده بود تا برسیم. گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتم توی جیبم، یهو هواپیما شروع کرد به لرزیدن و همه جیغ میزدن! منم شوکه شده بودم، اصلا صدام در نمیاومد. مهماندار اعلام کرد چیزی نیست هواپیما اسیر چاه هوایی شده و الان همه چی درست میشه!
بعد از چند لحظه هواپیما دیگه نلرزید . همه نفس راحت کشیدن. باز شروع کرد لرزیدن. چشمام رو بسته بودم و دسته صندلی رو فشار میدادم. این دفعه تا اروم شدن و نلرزیدن بیشتر از دفعه قبل طول کشید. مهماندار به همه آب داد. یه نفس بطری آب رو سر کشیدم. دستام یخ کرده بود، انگار دیگه خبری نبود یه نفس راحت کشیدم.
***
خیلی ترسیده بودم. چشمام رو بستم، نفس عمیق کشیدم. یهو انگار یه چیزی هواپیما رو میکشید سمت خودش، هواپیما کاملا عمودی شد ومهماندارا لیز خوردن. یکیش سرش محکم خورد به کنار صندلی و بیهوش شد. خیلی صحنه بدی بود؛ همه جیغ میزدن. جیغ زدم، هواپیما تکونای شدید میخورد، کنار پنجره نشسته بودم که سرم خورد به شیشه و از اتفاقای اطراف بیخبر شدم. انگار کامیون از روم رد شده بود. به سختی چشمام رو باز کردم. همه چی رو وارونه میدیدم. به سقف هواپیما آویزون بودم؟ نه هواپیما برعکس شده بود. اطراف رو نگاه کردم. همه جا تاریک بود؛ فقط کنار اتاق خلبان جرقه میزد. چشمام به تاریکی عادت کرد. کناریهام رو نگاه کردم که زخمی و بیهوش بودن. بیشتریا از صندلیاشون افتاده بود پایین؛ نکنه مردن؟ از این فکرم از ترس جیغ زدم وکمربندم رو باز کردم و افتادم روی سقف. صدای بلندی تو سکوت بلند شدو هواپیما تکون خورد، انگار داشت لیز میخورد. سرجام بدون هیچ حرکتی نشستم. هواپیما سقوط کرده بود؛ برعکس شده بود. خدا میدونه تو چه وضعیتی بودیم و هواپیما از کجا داشت لیز میخورد! دختری که کنارم افتاده بود و دهنش پر از خون بود رو تکون دادم. نمیدونم زنده بود یا نه! چشماش رو باز نکرد؛ خیلی ترسیده بودم، میترسیدم بلندشم و هواپیما باز حرکت کنه. آروم بلند شدم. میخواستم از هواپیما برم بیرون، آروم آروم قدم برداشتمو نزدیک در هواپیما بودم، هواپیما با سرعت کشیده شد و خودم رو چسبوندم به دستگیره در هواپیما، هرکاری میکردم باز نمیشد. ترسیده بودم، عرق سرد روی همه جام نشسته بود اخرین زورم رو زدم و باز شد. خودم رو کشیدم بالا، از هواپیما پریدم بیرون و افتادم روی سنگ ریزهها! همه جا خیلی تاریک بود؛ فقط یکم روشنایی مسیر سنگ ریزه رو مشخص میکرد. برگشتم ببینم هواپیما رو چی کشیده میشد، هنوزم داشت کشیده میشد. رسید به دم هواپیما یهو از جلوم غیب شد. حتما از کوه افتاده پایین، اون قسمتی که هواپیما لیز خورده بود اینقدر تاریک بود که هیچی دیده نمیشد؛ حتی صدای برخوردش با جایی هم شنیده نشد. خودم رو جلو کشیدم ببینم کجا رفت اون هواپیما به اون بزرگی! زیر دستم خالی شد، بیشتر دقت کردم و جیغ کشیدم. پرتگاه بود! از ترس میلرزیدم، خودم رو کشیدم عقب. اگه من میافتادم تو پرتگاه چی؟ خدا رو شکر کردم! دورم رو نگاه کردم. اونطرف مسیر سنگ ریزه هم بیش از حد تاریک بود. ترسیدم باز پرتگاه باشه که حدسم درست در اومد و دو طرف پرتگاه بود. به گریه افتاده بودم، میخواستم از اینجا برم گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم. ساعت دو نصفه شب بود، چراغ قوه رو روشن کردم. میترسیدم باز جلوم پرتگاه باشه. یواش یواش قدم برمیداشتم. نمیدونم من حالم بد بود که فکر میکردم هوا خفه است یا واقعا هوا اینجور بود. ده دقیقه بود این مسیر سنگ ریزه رو میرفتم که رسیدم به کوه سنگی که وسطش به شکل حلال بود. انگار جای در بود، اما دری نبود و یه نور خیلی ضعیف ازش بیرون میاومد. من که نمیدونستم هواپیما کجا سقوط کرده به امید آبادی رفتم داخل!
با تعجب اطرافم رو نگاه کردم. نه به اون مسیر سنگ ریزه نه به این فضای سر سبز، عطر چمن همه جا رو پر کرده بود. باید زنگ میزدم به یکی. من شهامت و جرات تنها موندن تو جنگل رو نداشتم. نمیدوستم کجام، باید زنگ میزدم به جسیکا، باید زود از اینجا نجات پیدا میکردم و میرفتم پیش خالهم. باید هزاران بار خدا رو شکر میکردم واسه زنده بودنم. قفل گوشیم رو باز کردم، آنتن نبود. خدایا چیکار کنم؟ چراغ قوه گوشیم رو خاموش کردم. میترسیدم جونور و حشره دورم جمع بشه. یه قدم جلو برداشتم، زیر پام خالی بود و افتادم. همینجور غلت میخوردم، دستم رو میکشیدم چیزی پیدا کنم و بگیرم. میترسیدم باز دره باشه. صلوات فرستادم تا افتادم توی یه چشمه. قلبم تند تند میزد، میترسیدم مار چیزی باشه توش! هیچ جارو نمیدیدم. خدایا پس اون یه ذره نور چی بود؟ نوری که فضا رو روشن کرده بود! بیش از حد از نور ماه کمتر بود؛ فقط میتونستی جلوی پات رو ببینی که من همونم ندیدم؛ وگرنه الان تو اب ننشسته بودم. حس میکردم ده تا چشم داره نگاهم میکنه. خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟ خیلی میترسیدم. نه جایی رو میدیدم و نه صدایی میشنیدم، نه میتونستم از جام بلند شم. فکر میکردم هم کور شدم هم کر هم فلج! به غلط کردن افتاده بودم. توی همون هواپیما میمردم بهتر بود. لباسم خیس شده بود، سوز سرد میاومد. باید از اب میرفتم بیرون. کورمال کورمال چهار دست و پا توی اب راه میرفتم. خیلی یواش تا از اب بیرون برم خدا خدا میکردم خزندهای، حشرهای پستانداری هیچی طرفم نیاد. تا دستم چمن رو حس کرد از اب خودم رو کشیدم بیرون و دراز کشیدم روی چمنا! تو دلم با خودم حرف میزدم تا ترسم کمتر بشه.
-خدایا جنی نیاد روح نباشه اینجاها! من به اندازه کافی ترسیدم، به قول خاله خدایا اگه حیوونی جنی روحی بیاد سراغم خودت رو میسپارم به خودت! حالا وقته کل کل کردن با خداست؟ خجالت نمیکشی؟ خدایا تو رو خدا من رو از اینجا نجات بده! قول میدم برم با بابا آشتی کنم، قول میدم دیگه با بابا دعوا نکنم.
داشتم با خدا قول و قرار میذاشتم که صدای شکستن شاخه رو شنیدم؛ بیشتر فیلم وحشتناکا با این تم شروع میشن. منم نه خواستم ببینم چیه نه نگاه کردم دو پا داشتم چهار تا هم قرض گرفتم جیغ کشان فرار کردم. دست خودم نبود فیلم ترسناک زیاد نگاه میکردم و نمیدونستم خودم یه روز به همچین وضعی میافتم. همینجور که میدوییدم جایی هم نمیدیدم که یه اهو رو دیدم، باید فرار میکردا! حالا از شانس من وایساده بود. منم با اینکه ترمز زدم؛ ولی محکم خوردم به آهوِ بنده خدا بازم تکون نخورد. دست کشیدم روش و فکر کردم مجسمهاس دیدم نه، نازیش کردم و رفتم پشتش قایم شدم. یواش گفتم:
romangram.com | @romangram_com