#دنیای_راز_مینا_پارت_26
-الان نمیتونه صحبت کنه. کسی رو نداره جز تو؛ وگرنه زنگ نمیزدم.
-تو رو خدا بگین حالش خوبه؟
-اره عزیزم خوبه.
-من با اولین پرواز برمیگردم.
خواست حرف بزنه که قطع کردم. خیلی نگران بودم، همیشه به تولدش که نزدیک میشد حالش بد میشد و سابقه تشنج هم داشت. خودم رو لعنت کردم. نباید تنهاش میذاشتم. اشکم در اومده بود، دوییدم رفتم سمت استاد باهاش صحبت کردم و اجازه داد برم؛ اما تاکید کرد رسیدم حتما خبر بدم. کیفم رو برداشتم که جسیکا گفت:
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
-جسیکا خالهم...باید برم!
-خاله چی شده؟
-نمیدونم باید برم.
گرفتمش تو بغلم و خداحافظی کردم. استاد به راننده اتوبوس گفت من رو تا جاده برسونه و برگرده. تشکر کردم و سوار شدم. ده دقیقه تا رسیدن به جاده طول کشید، تا رسیدیم از اتوبوس پیاده شدم. واسه اولین ماشین دستم رو دراز کردم. سوار شدم و التماسش میکردم تند بره. رسیدم هتل و وسایلم رو برداشتم و رفتم فرودگاه...
-خانوم اولین پرواز به تالاهاسی میخوام.
نفس نفس میزدم؛ متوجه حالم شد و گفت:
-خیلی عجله دارین؟
romangram.com | @romangram_com