#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_93
-خودافس
سریع سوار ماشینم شدمورفتم طرف خونه مامان فروغ.هرچی نزدیک تر میشدم یه دلهره عجیبی میگرفتم.سریع ماشینمو پارک کردم.جلوی خونه مامان فروغ بودم.کوچه سرتاسر پارچه مشکی نصب بود.پاهام یاری نمیکرد.بزور کشون کشون رفتم سمت خونه.صدای گریه می اومد.بابا جلوی در لباس مشکی پوشیده بودو گریه میکرد.بغضمو بزوووور قورت دادم و رفتم تو.عمه منو دید.داشت مث ابربهار گریه میکرد
-ع....ع....عم...ه
+الناز جان....دیر رسیدی عزیزم....دیر رسیدی!😭
-عمه درست حرف بزن ببینم چه خبره
+مامان فروغ....................
دیگه هیچی نفهمیدم یه جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ کشیدم و افتادم رو زمین و بعد تاریکی مطلق‼️〰〰〰〰❤️〰〰〰〰
*************
دوماه گذشت.تواین مدت با هیچکی حرف نزدم.حتی واسه چهلم مامان فروغم نرفتم.نه چهلمش نه بقیه مراسما.هرچی مامان اصرارکرد نرفتم.درک اینکه مامان فروغ دیگه پیشم نیست واسم سخته!باباهم بدجور داغون شد.حالمو درک میکردو از مامان میخواست تنهام بزاره.سه تا امتحانمو گند زدم.اگه دست من بود که اصلن نمیرفتم ولی مامان گیر سه پیچ داده بود هیچجوره نمیشد دکش کرد.بازم نمرم درحد قبولی بود دیگه.در زدن.بابیحالی گفتم:بیاتو
+الناز جان باید باهات حرف بزنم
-الان نه بابا.حالم خوب نیست
+الان دوماه گذشته.به خودت بیا الناز.مامان فروغم دوست نداره سوگولیشو تواین حال ببینه
-اون اگه سوگولیشو دوست داشت تنهاش نمیذاشت
romangram.com | @romangram_com