#دختری_که_من_باشم_پارت_38
انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:یعنی چی؟
با صدایی که شبیه نعره بود گفتم:یعنی چی عوضی؟
دوباره درد تو شکمم پیچید!
مهران دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه.
همون طور که اشکام رو دستش میریخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم!
همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو 4 ساعت هیچ تست حاملگی ای مثبت نمیشهتازه من هیچوقت با یه دختر سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش!
فقط تحقیر کردن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادمی مثله اون هر کاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده!
گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش بگم حامله ای!
اروم دستشو برداشت و گفت:به پرستارم پول دادم تا جواب ازمایش خونتو مثبت برام بیاره!
نیشخندی زد و گفت:چه خوبم نقش بازی میکنه !
با تمام توانم سیلی زدم تو گوشش و با عصبانیت گفتم:به چه حقی چنین حرفی به بابات زدی؟
دستشو گذاشت رو لپش و در حالی که سعی میکرد خشمشو کنترل کنه گفت:میخواست تورو بده دست پلیس میفهمی؟
من:تو یه ادم.... نه نه اصلاح میکنم تو ادمم نیستی تو یه موجود پست فطرت عوضی هستی. چطور میتونی با ابروی ادما بازی کنی؟
در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم گفتم:چطور منو با یه ه*ر*زه یکی کردی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:احمق به خاطر خودت بود نمیخواستم بیخودی کارت به پاسگاه بکشه!بیخود شلوغش نکن من فقط به بابام این حرفو زدم .
چقدر این ادم نفهم بود.
چشمامو بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:تمام زحمت 5 سالمو تو چند دقیقه به باد دادی!با خودت چی فکر کردی ؟بابات یا هر کس دیگه!چطور میتونم این خفت و خواری رو تحمل کنم چرا به خودت اجازه میدی غرور ادما رو زیر پات له کنی؟فکر کردی چون بی کس و کارم چون بیچارم غرور ندارم؟فکر کردی ادم نیستم؟هر بلایی خواستی میتونی سرم بیاری؟
چشمامو باز کردم و ادامه دادم:حالم از ادمایی مثله تو به هم میخوره! کسایی که تا یه ادم بی دفاعو مظلومو میبینن فکر میکنن چون کسی بالای سرشون نیست حق دارن هر جوری که میخوان باهاشون رفتار کنن!
تند تند اشکامو پاک کردمو و گفتم:ترجیح میدادم اون شب بمیرم تا این که حالا تو ذهن یه مرد غریبه ه*ر*زه خطاب بشم!
نگاهش کردم. شرمنده بود ولی این شرمندگی به چه درد من میخورد. اهی کشید و گفت:ببین من نمیخواستم....
من:خواسته یا ناخواسته کار خودتو کردی!اونقدر ضعیفی که نتونستی راستشو بگی !نتونستی بگی میخواستی بهم ت*ج*ا*و*ز کنی نه؟
همون موقع صدای نا اشنایی به گوشم خورد:چی دارین میگین؟!
هردومون با هم برگشتیم سمت صدا. مرد مسنی تو چهار چوب در ایستاده بود . درست شبیه مهران بود فقط مو نداشت و پیر شده بود. احتمال دادم باباش باشه! سرمو انداختم پایین.
اومد جلو و گفت:این دختر چی میگه؟
مهران هیچی نگفت! با عصبانمیت گفت:گفتم چی داره میگه!
مهران منو نگاه کرد. باید از خودم دفاع میکردم. سرمو گرفتم بالا و گفتم:درست شنیدین اقا! حرفای اقا زادتون دروغ بوده من نه حاملم نه با این اقا پسر رابطه ای دارم!
بهم اخم کرد . با جدیت تمام گفتم:اینی که می بینید به این روز افتادم واسه اینه که داشتم از خودم دفاع میکردم!
نمیدونم چی به شما گفته اما واقعا باید خجالت بکشید که همچین پسری بزرگ کردین و تحویل جامعه دادین . اگه ادمای بی فکری مثه شما نبودن حالا جامعه ما اینقد خراب نمیشد.
اون که انتظار نداشت چنین حرفی بزنم گفت:دختره پر رو دهنتو ببند!
من:دهنمو ببنندم که چی؟ادمایی مثه شما حقمو بخورن؟
مهران گفت:اروم باش!
romangram.com | @romangram_com