#دختری_که_من_باشم_پارت_20

اهی کشیدمو و گفتم:اره هر چی دلش خواست گفت و رفت!

ـ:چی گفت؟

سرمو انداختم پایین و گفتم:مهم نیست!

_:نکنه واسه حرفای اون گریه کردی؟

من:نه بابا! ادم بعضی وقتا دلش میگیره خب!

یه ذره نگاهم کرد از این نگاها متنفر بودم پر از دلسوزی و ترحم!

گفتم:اگه کار دارین میتونین برین من حالم خوبه نمیخوام مزاحم شما بشم! این چند وقت خیلی بهتون زحمت دادم!

لبخندی زد و گفت:نه بیکار بودم امشبم کسی پیشم نبود گفتم بیام اینجا تو هم تنهایی!

یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:من که عادت دارم روز و شب تنها باشم ولی فکر کنم شما عادت ندارین شبتونو تنهایی سر کنین!

از رک بودن من جا خورد .برام مهم نبود درباره این چیزا حرف بزنم چون هیچ حسی به رابطه با پسرا نداشتم خجالت هم نمیکشیدم و صد در صد مطمئن بودم با اون قیافه ای که من واسه خودم درست کردم هیچ پسری حتی حاضر نیست منو بب*و*سه!

ولی اون انگار از حرفی که زده بود پشیمون شده بود و معذب بوددستی تو موهاش کشید و گفت:اونجوری هم که فکر میکنی نیست!

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:به هر حال اصلا به من چه ربطی داره! فقط یه سوال بود!



نیشخندی زد و گفت:خوب راحتیا!

خندیدم و گفتم:نباشم؟نصف حرفای روزانه پسرا درباره این چیزاس مخصوصا پسرایی به سن من !خب منم با اونا میگردم دیگه وقتی از یه چیزی زیاد حرف زده بشه دیگه عادی میشه!حالا اگه ناراحتی شرمنده من نمیتونم تیریپ عشوه خرکی بیام تظاهر کنم هیچی نمیدونم!چون همون دخترایی هم که حرفشو نمیزنن اندازه من که هیچ بیشتر هم این چیزا رو شنیدن!

سرشو تکون دادو گفت فکر کنم تو اشتباهی دختر شدی از اول باید پسر میشدی!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نمیگم از دختر بودنم راضیم ولی ناراضی هم نیستم! خدا بهتر از منو تو میدونه.

کفشاشو در اورد و دراز کشید روی تخت . صاف نشستم سر جامو و گفتم:میخوای بمونی اینجا؟

روشو کرد به من ارنجشو تکیه داد به تخت و سرشو گذاشت رو دستش و گفت:اره دیگه اومدم شب بمونم!

خندیدم و گفتم:گفتی جایی به جز تختت خوابت نمیبره؟!

لبخندی زد و گفت:خب نمیخوابم!

روسریم که حسابی اذیتم میکرد دوتا گره زدم تا دوباره شل نشه و گفتم:میدونی که اینجا بیمارستانه!منم همونیم که هنوز نمیدونی دخترم!

خندید و گفت:اره میدونم!چرا روسریتو اینجوری میکنی؟

با حرص دستمو کشیدم رو سرم که باعث شد موهام و روسری بریزه به هم گفتم:خب چی کار کنم عادت ندارم!

_:خب برش دار

پوفی کردمو و گفتم:یه بار خواستم برش دارم پرستار اینقد سرم داد کشید که نگو!

_:الان من اینجام پرستارا نمیان اگه میخوای درش بیار!

نیشم باز شد با خوشحالی گفتم واقعا؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد با یه حرکت روسری رو از سرم کشیدم و پرت کردم اون سر تخت! با تمام احساس گفتم:اخیش ...ازادی!

از حرفم خندش گرفت .

من :چیه خب؟خودت فکر کن صبح تا صب بعد صبم تا صبح یه چیزی گره کنن دور سرت! حوصله ادم تنگ میشه خب

romangram.com | @romangram_com