#دختری_که_من_باشم_پارت_12

اون موقع تازه فهمیدم دختر بودن اونم تو این شهر اصلا کار عاقلانه ای نیست برای همین به پسر بودنم ادامه دادم! دروغ چرا یه مدت دزدی کردم تا نون شبمو گیر بیارم که زنده بمونم و نمیرم!بعد کم کم رفتم دنبال کار نمیخواستم پا بذارم تو کار خلاف تا این که بالاخره یه دست مهربون از یه جایی کمکم کرد یه زن پیر بود که میرفتم و براش بافتنی هاشو تو شهر میفروختم سود کاراشو نصف نصف تقسیم میکردیم به یه سال نکشیده پولامو جمع کردمو یه موتور خریدم چون جای خوابم تو پارک بود واسه پیدا کردن یه جا شروع کردم به گشتن تو شهر از شهر که نا امید شدم اومدم این طرفا!اینجا رو پیدا کردم از اون موقع اینجا خونم شد دیگه با موتور میرفتم کار مسافر کشی میکردم بار جا به جا میکردم!حالا هم شدم پیک موتوری روزا هم مسافر کشی میکنم زندگیمم میگذرونم گله و شکایتی هم ندارم.خودم تنهام ولی خدامو دارم راضیه راضیم نه به فساد کشیده شدم نه به گ*ن*ا*ه صدقه هر چقد دزدی هم که کرده بودم دادم خدا کنه صاحباشون منو ببخشن!

نگاهم کرد و در حالی که میون اشکاش میخندید گفت:سرتو درداوردم؟

زل زده بودم بهش زبونم بند اومده بود خدایا چی میشنیدم. چیو میخوای بهم ثابت کنی؟این دختر کیه؟چطور سر راه من سبز شد؟چطوری تا حالا دووم اورده؟عجب صبری داره!

بی اختیار اشکام سرخورد رو گونه هام من کسی نبودم که جلوی کسی حتی بی تابی کنم چه برسه به گریه ولی جلوی اون من ضعیف بودم خیلی ضعیف بودم. وقتی دید دارم گریه میکنم دستپاچه شد و گفت:چی شد؟

زبونم تو دهنم نمیچرخید فقط زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم به زندگیش! اصلا میشه اسم اینو زندگی گذاشت؟بیچاره چی کشیده؟!

یه دستمال گرفت سمتمو گفت:ببخشید تورو خدا ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم! دیدم داره اذیت میشه سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:هیچی نشد!

ـ:چرا شد!

من:نشد دختر خوب نشد !

با بغض گفتم:چایی داری؟

لبخندی زد و گفت:میخوری؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم انگار نه انگار داشت عین ابر بهاری گریه میکرد سریع دوتا چایی ریخت و گذاشت جلوی منو گفت:خب حالا کنجکاویت ارضا شد؟

چایی رو برداشتم و گفتم:اینجا شبا نمیترسی؟

در حالی که داشت چاییشو فوت میکرد گفت:از چی بترسم؟

من:نمیدونم گرگی روباهی ماری....

خندید و گفت:این حیوونای و*ح*ش*ی شرف دارن به خیلی ادما ترجیح میدم بین اینا باشم تا بین اون ادما!

یه ساعتی اونجا بودم اون همین طور زبون میریخت گاهی وقتا اصلا نمیشنیدم چی میگه حرفاش تموم ذهنمو درگیر کرده بود به طوری که اونشب اصلا خوابم نبرد ساعت دو و نیم بود که زنگ زدم به مهسا چند تا زنگ خورد بالاخره جوابمو داد:هاااان؟

من:پاشو بیا اینجا!

ـ:شما؟

من:مهسا منم مهران پاشو بیا اینجا!

ـ:اه ول کن بابا میدونی ساعت چنده؟

من:میای یا بیام دنبالت!

ـ:ایش باشه بابا تا نیم ساعت دیگه اونجام!





چشمامو باز کردم مهسا تو ب*غ*لم خوابیده بود دست بردم روی میز کنار تخت و گوشیمو برداشتم. ساعت 9 و نیم بود عین برق گرفته ها از جام پریدم در حالی که سعی میکردم مهسا رو جا به جا کنم گفتم:بلند شو مهسا!پاشو دیروم شد!

با همون حالت خواب الود گفت:اه بابا بذا بخوابیم دو دقیقه!

من:بذار من برم بعد بگیر هر چقد خواستی بخواب!

دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد و گفت:صبح جمعه ای کجا میخوای بری! تو هم بخواب!

من:مگه امروز جمعس؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد!

با شیطنت گفتم:خب ولی بازم وقت خواب نیست!

romangram.com | @romangram_com