#دختر_ماه_پارت_69
سمتش رفتم و کتابو از زیرش برداشتم و بازش کردم...انگار از اون روزی که آزمایشگاه رو پیدا کرده بود تا چند روز چیزی ننوشته بود چون صفحه بعد اون تاریخش واسه پنج روز بعدِاون اتفاقه..
(دفترچه خاطرات جان لارنس)
(امروز اقای سیمور رییس کتابخونه بهم پیشنهاد داد که باهاش توو اون آزمایشگاه مشغول به کار بشم..راستش پیشنهاد بدی نبود ..دلم میخواست بدونم توو آزمایشگاه چیکار میکنه یا اون موجوادت رو از کجا تونسته بیاره...قبول کردم پیشنهادش رو از همین امروز مشغول به کار شدیم...اون میگفت که این موجودات برای دنیای انسان ها خطرناکن و باید راهی پیدا کنیم تا قدرت هاشونو بگیریم و بعد بکشیمشون..ازش که پرسیدم چرا با همین قدرت های نمیکشیشون؟؟....درجوابم گفت شاید قدرت شفا دهنده داشته باشن و بتونن زنده شن..ما که اینا رو نمیشناسیم...
حرفاش به نظرم درست و منطقی بود ..)
توو این صفحه حرفاش تموم شد ...زدم صفحه بعد و دوباره شروع کردم خوندن..
(توو این چند روز دائم با آقای سیمور داخل آزمایشگاه بودیم و کتاب های مختلف رو میخوندیم ولی هنوز به چیزی نرسیدیم...
اون موجوادت تا جایی که من فهمیدم تعدادی از الف ها بودند...یکی از پری های دریاچه ای که همه بهش میگن بهشت ولی مردم عادی نتونستند تا حالا اونجا برن چون قسمتی از جنگل ممنوعه اس و پا گذاشتن به اونجا ینی مرگ ..یک جادوگر که طبق گفته سیمور یکی از نژاد های برتره جادگرانِ...
ولی یه چیزی اینجا خیلی عجیب بود؛این موجودات طبق گفته افسانه ها همه در جنگل ممنوعه زندگی می کنن پس چجوری سیمور تونسته بره اونجا و سالم برگرده...یه جای کار اشکال داره من مطمئنم...
امروز تونستم به یه فرمولِ احتمالی برسم که شاید با این بتونیم اون موجودات رو نابود کنیم فقط خدا کنه این فرمول درست باشه و ما به هدفمون برسیم..اونجوری که سیمور میگه اگه بتونم این کار رو انجام بدم شهرت جهانی پیدا میکنم...)
صفحه های بعد خالی بود...
اخه چرا..دفترخاطرات سه صفحه ای مگه میشه بهش گفت اصلا دفتر خاطره...
شایدم همش کاره یه ادم مریضه که بخواد مردم رو سرکار بزاره...
ولی یه حسی بهم میگفت اینا واقعیته...ولی اگه واقعیته چرا دیگه هیچی ننوشته...
romangram.com | @romangram_com