#دختر_ماه_پارت_67


با این حرفم به خودشون اومدن نفری یه چشم غره نصیبم شد ..

تا دهن باز کردن حرف بزنن پیشی گرفتم و گفتم :

_هرکی زودتر برسه آشپزخونه اون غذایی که مونده رو میتونه بخوره..

با این حرفم همشون با سرعت باور نکردنی رفتن آشپزخونه =/جوری رفتن که حس کردم باد اومد...تو فیلما دیده بودم اینقدر سرعت دارن ولی الان بازم حیرت کرده بودم...

خخخخخ ولی خوب سرکارشون گذاشتما چون به اندازه همشون غذا مونده بود....

صدای جر و بحثشون میومد...

خنده ای کردم و بیخیال اونا رفتم تو اتاق...امشب ماه کامل بود و از پنجره اتاق خیلی خوب دیده میشد....

رو تخت دراز کشیدم و خیره شدم به ماه...

_ینی راس میگن که من الهه توام؟!!راس میگن که من از تو انرژی میگیرم..خودمم نمیدونم کاش تو میتونستی حرف بزنی و کمکم کنی ...به دخترت کمک کنی...الان که بهت نگاه میکنم حس میکنم وجودم جزئی از وجود تو هس..کاش میتونستم این قدرت رو زودتر درک کنم....



صبح بعد اینکه بیدار شدم و صبحونه خوردیم از بچه ها خواستم که بشینیم توو هال ازشون یه سئوال داشتم..

_بچه ها شما گفتین اگه من قبول کنم میتونم خانوادم و بقیه مردممون رو نجات بدم ولی شما از اون روز که من قبول کردم هیچ حرفی نزدین ...حتی درباره قدرتم بهم توضیح نمیدین..چرا نمیریم به سرزمین خودمون؟؟!!!

همشون ساکت بودن وفقط بهم نگاه میکردن تا خواستم دهن باز کنم و یه چیزی بهشون بگم سامیار حرف زد..

سامیار:ببین سوین ما راجب قدرت های تو چیزی نمیدونیم که بخوایم کمکت کنیم ولی یه پسری هس که میتونه کمکت کنه..ما به اون خبر دادیم و ازش کمک خواستیم...اون تا چن روز اینده میاد پیشمون واسه کمک کردن به تو...

romangram.com | @romangram_com