#دختر_ماه_پارت_51
به سمت پله ها حرکت کردم...هرچقدر میرفتم مگه میرسیدم ..معلوم نیس اینجا رو چقد پایین بردن اخه..
بالاخره رسیدم وارد سالن تقریبا کوچیکی شدم...یه قفسه تقریبا بزرگ اونجا بود که پر بود از کتاب ...بالای قفسه نوشته بود افسانه های آمریکا از900سال پیش تا الان...
واو چه جالب اینجا ینی از 900سال پیش هم اطلاعات وجود داره...
به طرف قفسه رفتم..یه کتاب که جلدش آبی رنگ بود رو بیرون کشیدم و به اسمش نگاه کردم...
(پریان)...اسم کتابش پریان بود ..
تصمیم گرفتم فعلا همین رو بخونم...رو یه صندلی که اونجا بود نشستم و شروع کردم به خوندن...
تقریبا نصف این کتابا رو خونده بودم ولی مطلب خاصی نظرمو جلب نکرد بیشترشون رو میدونستم..
سرگرم یه کتاب مربوط به الف ها بودم که لیا اومد توو سالن و روبه من گفت
لیا:خسته نباشی
_ممنون توهم خسته نباشی
لیا:خیلی به مطالعه علاقه داری؟
_تقریبا آره
لیا:چه خوب فقط بقیه مطالعت رو باید بزاری واسه فردا
romangram.com | @romangram_com