#دختر_ماه_پارت_39
ساشا:باشه کمکت میکنم ...ولی یه موضوعی باقی میمونه که باید بدونی
_چی؟
ساشا:دیگه نمیتونی اون خانواده ای که تو ایران داشتی رو ببینی
_چییی!!اخه چرا ؟؟
ساشا:چون اگه بالدازار اوناروهم بخوای وارد این قضیه ها بکنی ممکنه جونشون به خطر بیفته
ناراحت شدم خیلی هم ناراحت شدم...مامان و فرهان رو خیلی دوسشون داشتم ولی ساشا هم درست میگفت من نمیتونستم بخاطر احساسات خودم جون اوناروهم به خطر بندازم...
ناراحت به ساشا نگاه کردم و گفتم:
_باشه قبوله...ولی اگه من دیگه به اونا زنگ نزنم و خبری ازم نداشته باشن خیلی نگرانم میشن...
ساشا:نگران این موضوع نباش...ذهنشونو میگم پاک کنن جوری که انگار هیچوقت سوینی نمیشناختن..
با ناراحتی باشه ای گفتم و از جام بلند شدم و رو به بچه ها گفتم بیاین شام بخوریم.....
سرمیز شام به ساشا گفتم
_این قصری که ازش حرف میزدی کجاس؟توو امریکاس؟؟
ساشا:نه توو دنیای انسان ها نیس..توی یک بُعد(نمیدونم درست نوشتم یانه )دیگه ای از این جهانه
romangram.com | @romangram_com