#دختر_ماه_پارت_23
_نه بابا ،از ساعت 6 که بیرونیم دائم راه میرفتیم بخاطر همون الان یه خورده خسته ام فقط همین
ساشا:باش ..پس بلندشین بریم دیگه فرداهم کلاس داریم....
ساعت حدودا یک بود که رسیدیم خونه و من هنوز سرم به بالش نرسیده بود خوابم برد....
__________________________________
دوباره توو اون جنگل لعنتی بودم ولی ایندفعه یه فرقی داشت دوستامم باهام بودن(پری،ساشا،آرمان،سامیار،دیاکو و ارزو)...خوشحال شدم که دیگه اینجا تنها نیستم..خواستم به طرفشون برم که انگار به یه دیوار نامرئی برخورد کردم و خوردم زمین...
وا ینی چی !!!!دوباره امتحان کردم ولی من هیجوره از اون قسمت نمیتونستم خارج بشم انگار که توو قفس بودم...پری رو صدا زدم ولی انگار اصلا صدای منو نمیشنیدن ...خواستم دوباره صدا بزنم که یکی از پشت دستشو گذاشت رو شونم.....از ترس یه قدم به جلو پریدم و برگشتم ببینم کیه پشت سرم...
وای این همون پیرمرده بود که بهم گفت بیا و نجات بده ..دلم میخواست که ازش معنی اون حرفشو بپرسم ولی الان سئوال مهمتری داشتم ...ازش پرسیدم:
_چرا نمیتونم برم پیش دوستام؟؟!!
پیرمرد:تاانتخاب نکنی نمیتونی بری!!!
_چیو انتخاب کنم؟چرا همه حرفاتون مبهمه؟؟؟
پیرمرد:اونجا رو ببین
و با دست جایی که پری اینا وایستاده بودن اشاره کرد ...برگشتم و نگاهی به اونا انداختم که از ترس و تعجب چشمام قد توپ تنیس شد...
romangram.com | @romangram_com