#دختر_ماه_پارت_105


مت:سوین جان تو تونستی فقط نتونستی درست کنترلش کنی..

_اخه چجوری کنترلش کنم

مایا:عزیزم هنوز اولشه یکم سخته...زمان که بگذره کنترلش خیلی آسون میشه...الان دیگه نمیخواد چشماتو ببندی فقط فک کن که یه مشت خاک کف دستت باشه بعد خودت هرکار خواستی بکن با اون خاک...

جوابی بهشون ندادم و کاری که مایا گفت رو انجام دادم....یکم خاک کف دستم به وجود اومد که با همون یذره کلی ذوق کردم...با خوشحالی به مت نگاه کردم که لبخندی بهم زد و اروم لب زد آفرین...

به اون خاک های توو دستم نگاه کردم و مثل توو فیلما اون خاک رو مثل یه گلوله درست کردم و پرت کردم رو هوا و با نیش باز بهش نگاه کردم...یکم که رفت بالا دوتا دستامو بهم زدمو اون گلوله از بین رفت...

خوشحال از جام پریدم و جیغ زدم...همه برام دست زدن....خخخخ چه نمایش باحالی بودا...دوباره خاک درست کردم و هربار به شکل های مختلف درستش میکردم و رو هوا حرکتش میدادم...خیلی ذوق کرده بودم ولی مت نذاشت زیاد ادامه بدم و گفت بس کنم چون ممکنه حالم بد بشه...راس میگفت واسه بار اول خیلی انرژی خرج کردم...

لبخند زدم و رفتم توو کلبه...کلبه خیلی بزرگی بود ولی از بیرون کوچیک دیده میشد...از مایا که دلیلش رو پرسیدم گفت که شکل بیرونیش بخاطر جادو کوچیک دیده میشه...

رفتم توو یکی از اتاقا و خودمو انداختم رو تخت...خیلی خسته بودم و دلم میخواس بخوابم...

ولی بخاطر ذوقی که از بودن اینجا و به دست آوردن یکی از نیروهام داشتم نمیتونستم بخوابم....

خیره شده بودم به فضای بیرون و تصور کردم که خاک روی پنجره هس ...پنجره پر شد از خاک ..لبخندی زدم و از بین بردمش...

برگشتم اون سمت دراز کشیدم و چشمامو بستم و خوابم برد.....



از خواب که بیدار شدم هوا تاریک شده بود ...بلند شدم صورتمو شستم و از اتاق رفتم بیرون...

بچه ها همه توو پذیرایی نشسته بودن و غذا میخوردن..سلام کردم بهشون و نشستم کنار مت..

romangram.com | @romangram_com