#دختر_ماه_پارت_104


_باش

اون سه تا الف و پری دریاچه از ما خدافظی کردن و گفتن میرن سمت دهکده خودشون..

مت هم به من گفت که بشینم رو زمین و شروع کنم..

مت و بچه ها اونطرف نشستن و به من خیره شدن فقط مایا اومد کنارم و گفت

مایا: اگه اجازه بدین کمکتون کنم..یه چیزایی یاد دارم درمورد به دست آوردن نیرو ها...

_چرا که نه...حتما روی کمکت حساب میکنم

مایا:خب ببین وقتی چشاتو بستی از ته دلت بخواه که جزئی از خاک بشی..ذهنت خالی نباشه هم عیبی نداره ولی سعی کن تمرکزتو ببری بالا و ذهنتو خلوت کنی...وقتی حس کردی بدنت خنک شد دیگه به هیچ وجه چشمات رو باز نکن بزار نیروت خودشو آزاد کنه..

_باش

چشمامو بستم و دستامو گذاشتم رو زمین ...ذهنمو خالی کردم ولی مثل دفعه قبل ساشا از ذهنم بیرون نرفت..مایا گفت عیبی نداره فقط خلوت باشه دیگه پس مثل اوندفعه خودمو خسته نکردم برا بیرون کردن اون چشما...تصور کردم که جزئی از خاکم..دونه های ریز خاک رو تصور کردم..لرزی وجودمو گرفت و خنکی لذت بخشی رو حس کردم ...صدای مایا رو شنیدم که گفت

مایا:سوین حالا حس کن کف دستت خاک هست و اونو رو هوا معلق کن ...

همون کاری که مایا گفت رو انجام دادم...خاک رو سر انگشتام حس کردم و دستمو از زمین فاصله دادم ..ولی با فاصله دادن دستم همه اون حس ها از بین رفت و دیگه اون خاک ها رو حس نکردم...

ناراحت چشمامو باز کردم و به مت و مایا که کنارم وایستاده بودن نگاه کردم..



_مت چرا نتونستم

romangram.com | @romangram_com