#دختر_فوتبالیست_پارت_18

سه تايي رو مبل نشستيم.

من-بهنوش ميشه راز موفقيتت رو هم به من بگي؟

بهنوش-اگه بگم که ديگه راز نيس

من-همين لوس بازيا رو در مياري من الان ترشيدم

نسيم هم موضوعه خاستگاريه بهروز رو برايه بهنوش تعريف کرد چون اون نميدونس

من-اعظم خانوم اين دخترتون هم که پريد به سلامتي

بهنوش-اره والا اقدس جون.خدا رو شکر اين يکي هم تموم شد.ديگه از شر فکراي فاسد مثه دانشگاه و موبايل از اين جور چيزا هم راحت شدم.حالا بايد بريم سراغ اون 7-8 بعدي که اونا هم دارن به فساد کشيده ميشن

تا ساعت 2 داشتيم چرت و پرت ميگفتيم و ميخنديديم.به چه چيزاي مزخرفي هم ميخنديديم.

بچه ها رفتن خابيدن و من هم رفتم مسواک بزنم.تو اينه به خودم خيره شدم.

چشم و ابروي مشکي داشتم.چشمام نه به ريزي بهنوش بود و نه به درشتي نسيم.سر بينيم رو با دست دادم بالا.خدا جون اگه فقط يه کوچولو اينو ميدادي بالا الان مثه اين عمليا بود.لبام با نمک ترين عضو صورتم بود.کوچولو و صورتي.شايد تمام جذابيت صورتم تو لبام خلاصه ميشد.نسيم ميگفت خيلي نازم و بهنوش ميگفت با نمکم.اما خودم هم ميدونستم اونقدري نبودم که به خودم بگم واي تو بايد ملکه ي زيبايي ميشدي دختر.موهام تا سر شونه هام ميومد.رنگشون خيلي خاص بود.خرمايي تيره بود.

باز ذهنم رفت پيش فوتبال و تابستون.چقدر داشتم به تابستون نزديک ميشدم.فقط 25-26 روز ديگه مونده بود.اما تا اون روزه موعود من 30 روز.دلم واسه شهاب تنگ شده بود.2هفته اي ميشد که نديده بودمش.اون هم دانشگاهش تو تهران بود.اما اون تو خوابگاه زندگي ميکرد.بايد فردا ميرفتم ميديدمش.

صبح با صداي زنگ گوشيم بيدار شدم.کوک کرده بودم تا هم برم پيشه شهاب و هم به امتحان فردام برسم.

بهنوش و نسيم خواب بودن.مانتو خاکستريم رو با شال ذغال سنگيم سرم کردم و هول هولکي چند تا لقمه نون و پنير خوردم و زدم بيرون.چون شهاب ساعت 11 کلاس داشت بايد زود خودم رو بهش ميرسوندم.انگاري ايه نازل شده بود من همين امروز بايد شهاب رو ببينم!!

romangram.com | @romangram_com