#دختر_آبشار_پارت_70
نبود ایستادم یکم دور و ورمو نگاه کردم که چشم خورد به تیری که مستقیم
داشت به سمتم میومد
دانای کل
نیوشا از ترس بر جای خود میخکوب شده بود حتی ذره ای تکان نخورد فکر کرد دیگر اخر
کار است چشمانش را بست اما
بعد مدتی چشمانش را باز کرد او چه میدید !
ملکه یا همان مادرش که به تازگی او را یافته بود سپر او شده و تیر در سینه مادرش
فرو رفته
نمیدانست گریه کند
یا عصبانی باشد یا بترسد
از شوک این اتفاقات داشت دیوانه میشد
نیوشا
من:- ما ...مان ؟
( تو که دوسش نداشتی ؟ حالا چی شد؟مامان صداش میکنی ؟)
نمیدونم... نمیدونم
به یکی از اون سربازا نگاه کردم میخواست یه تیر دیگه پرتاب کنه؛ به ما...ملکه
romangram.com | @romangram_com